- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۱۰
- بازدید: ۲۷۹۶
- شماره مطلب: ۴۴۵۸
-
چاپ
سوم ابوالحسن
ای آن که غرق بحر ملالی، تو صبح و شام!
از مهرِ زرِّ پخته و از عشقِ سیمِ خام
زآن زرّ و سیم پخته و خامت، بُوَد چه سود؟
جز آن که خورد و خواب، نمایی به خود، حرام
از شام تا به صبح، نخوابی ز بیم آنْک
دزدی بیاید و ببردْشان ز راه بام
گر فِی المثل، شبی ببرد خواب، مر تو را
جز سیم و زر، نبینی تا صبح، در منام
چون مردم حریص، تو را جابه جای مغز
بنْمود، مهر و عشقِ زر و سیم، در عظام
از بس به فکر سیم و زری، چون توانگران
ندْهی جواب، اگر کُندت مُفلسی، سلام
در پیش غیر دین، پی یک مشت، زرّ و سیم
گه بنده خویش را بشماری و گه غلام
از بیم آن که پس نتوانی گرفت از او
غمگین شوی اگر به کسیشان، دهی به وام
گاهی برای آن که نمایی فزونشان
با خود کنی خیال تجارت، به مصر و شام
گاهی به زیر خاک نهانْشان کنی و گاه
آری برونشان که کنی عیش، مستدام
سیم و زری که از تو بماند به زیر خاک
انگار کن که مشت سفال است یا رخام
نه خمس و نه زکات از آنها، به مستحق
بدْهی بُوَند فی المثلت، گر چه باب و مام
القصّه؛ بهر سیم و زر آن قدر خوار و زار
خود را مخواه، در نظر خلق، چون لئام
خواهی اگر که روز قیامت ز لطف خویش
یزدان تو را به روضۀ رضوان، دهد مقام،
در مدحت امام، علی النقی، زبان
بگشا، بسان «اختر طوسی»، علَی الدّوام
فرزند ارجمند امام نهم، تقی
کاو بود، بندگان خدا را، دهم امام
سلطان دین، ابوالحسنِ ثالث، آن که یافت
ارکان شرع احمدی، از سعی او، قوام
بادی که خیزد از در ایوانِ آن مَلِک
از بوی خویش، مغز مَلَک میکند زُکام
از شام تا به صبح، به درگاه ذوالمنن
گه در سجود بود و گهی بود در قیام
وز صبح تا به شام، به جز در رضای حق
لب را نمیگشود ز هم، از پی کلام
آن ظلمها که از متوکّل، بدو رسید
تا روز واپسین، نشود شرحشان، تمام
گاهیش، در سرای فقیران، مقام داد
آن شوم بی مروّتِ ملعون و زشتْ نام
گاهی برای آن که کند، آن ز کیشْ مات
پیش رخ وزیرش، از او نفی احترام
آن شاه را، پیاده به ره، بُرد و خود سوار
بر اسب پیلْ تن شد و کردش رها، لجام
گاهی به شرب خمر و تغنّی، به بزم خویش
تکلیف کرد تا کُندش، مست از مدام
شه خوانْد، در مذمّت دنیا، سه چار شعر
گریان شد آن پلید و ز دست اوفکند، جام
گاهی برای کشتنِ آن سیّد جلیل
بیرون کشید تیغ شرر بار، از نیام
گاهیش اوفکند ز بیداد، آن ذلیل
در خانهای که بود، در آن جا دد و دوام
امّا به قتل آن شه خوبان، ظفر نیافت
آن قدرها که داشت، به قتل وی اهتمام
شُکر خدا! که عاقبتُ الامر، بی دریغ
خود کشته شد، به تیغ و نشد حاصلش، مرام
آخر به امر معتز باللّهِ شومْ بخت
مسموم شد به سامره، آن سیّد انام
چون زهر، کارگر، به تن آن جناب شد
گشتند شیعیان وی از غصّه، تلخ کام
چون رفت شاهِ روح ز مُلک تنش، برون
نزدیک شد که خانه دین، یابد انهدام
بر باد، راهِ آمد و شد، تنگ شد ز بس
کردند گِرد خانۀ او، خلق ازدحام
فریاد اهل سامره اندر عزای وی
بر شد ز هفت اختر و نُه چرخ نیل فام
از خنجر غمش، به دل دوستان رسید
زخمی که تا به حشر نمییابد التیام
فرزند اعظمش، حسن عسکری بریخت
در ماتمش ز دیده، دُر اشک، چون غمام
بس لشگر غموم، نمودش به دل هجوم
آمد برون به جای عرق، خونش از مَسام
او را چو غسل داد و کفن کرد و دفن کرد،
در گریه مرد و زن شد و در ناله خاص و عام
در خانهای که بود، مقام عبادتش
در خاک خفت، آن ولی حی لا یَنام
حیف و هزار حیف که در کربلا نبود!
آن شاه دین که بنْگرد از راه کین، خِصام،
جدّش، حسینِ تشنه جگر را نمودهاند
صد پاره تن ز طعن نی و ضربت حسام
مانند مرغ بسملِ در خون، طپیده است
از بس نشسته، بر تن مجروح او، سهام
آن شهریار عالم ایجاد را زده
شمر شریر، آتش بیداد، در خیام
بگشاده دست ظلم و ستم را و بسته است
بازوی دختران و زنان را، به خمّ خام
معجر ربوده از سر آنان که در غیاب
مریم به ذیل عصمتشان، جُسته اعتصام
لرزد مدام، پیکر ایشان ز خوف خصم
همچون کبوتری که شود مبتلای دام
از های و هوی کوفی و فریاد اهل بیت
بر پا، در آن مقام شده، شورش قیام
افتادهاند، تازه جوانان، به روی خاک
با روی چون مه و قد چون سرو خوش خرام
شک نیست، «اخترا»! که خداوند منتقم
گیرد به روز حشر، از آن قوم، انتقام
-
ابوالقائم
ای دل! مباش غرّه، بر این دار ششدری
بر پنج روز عمر که بادی است، صرصری
در تنگنای گور، کنی عاقبت مقام
قصر تو اوسع است، گر از قصر قیصری
-
دل بردی از من به یغما
میگفت شاه شهیدان، با زینب، ای خواهر من!
چون خصم با تیغ برّان، بُرّد سر از پیکر من،
برعهد یزدان وفا کن، دل را رضا بر قضا کن
آهسته چون نی نوا کن، بر نی چو بینی سر من
-
عشق ذوالمنن
شهی که بود تهی، دل ز یاد خویشتنش
ز بس که بود به سر، شور عشق «ذوالمننش»
برای آن که کُند، جان به راه دوست، فدا
به سوی کرببلا شد، مسافر از وطنش
سوم ابوالحسن
ای آن که غرق بحر ملالی، تو صبح و شام!
از مهرِ زرِّ پخته و از عشقِ سیمِ خام
زآن زرّ و سیم پخته و خامت، بُوَد چه سود؟
جز آن که خورد و خواب، نمایی به خود، حرام
از شام تا به صبح، نخوابی ز بیم آنْک
دزدی بیاید و ببردْشان ز راه بام
گر فِی المثل، شبی ببرد خواب، مر تو را
جز سیم و زر، نبینی تا صبح، در منام
چون مردم حریص، تو را جابه جای مغز
بنْمود، مهر و عشقِ زر و سیم، در عظام
از بس به فکر سیم و زری، چون توانگران
ندْهی جواب، اگر کُندت مُفلسی، سلام
در پیش غیر دین، پی یک مشت، زرّ و سیم
گه بنده خویش را بشماری و گه غلام
از بیم آن که پس نتوانی گرفت از او
غمگین شوی اگر به کسیشان، دهی به وام
گاهی برای آن که نمایی فزونشان
با خود کنی خیال تجارت، به مصر و شام
گاهی به زیر خاک نهانْشان کنی و گاه
آری برونشان که کنی عیش، مستدام
سیم و زری که از تو بماند به زیر خاک
انگار کن که مشت سفال است یا رخام
نه خمس و نه زکات از آنها، به مستحق
بدْهی بُوَند فی المثلت، گر چه باب و مام
القصّه؛ بهر سیم و زر آن قدر خوار و زار
خود را مخواه، در نظر خلق، چون لئام
خواهی اگر که روز قیامت ز لطف خویش
یزدان تو را به روضۀ رضوان، دهد مقام،
در مدحت امام، علی النقی، زبان
بگشا، بسان «اختر طوسی»، علَی الدّوام
فرزند ارجمند امام نهم، تقی
کاو بود، بندگان خدا را، دهم امام
سلطان دین، ابوالحسنِ ثالث، آن که یافت
ارکان شرع احمدی، از سعی او، قوام
بادی که خیزد از در ایوانِ آن مَلِک
از بوی خویش، مغز مَلَک میکند زُکام
از شام تا به صبح، به درگاه ذوالمنن
گه در سجود بود و گهی بود در قیام
وز صبح تا به شام، به جز در رضای حق
لب را نمیگشود ز هم، از پی کلام
آن ظلمها که از متوکّل، بدو رسید
تا روز واپسین، نشود شرحشان، تمام
گاهیش، در سرای فقیران، مقام داد
آن شوم بی مروّتِ ملعون و زشتْ نام
گاهی برای آن که کند، آن ز کیشْ مات
پیش رخ وزیرش، از او نفی احترام
آن شاه را، پیاده به ره، بُرد و خود سوار
بر اسب پیلْ تن شد و کردش رها، لجام
گاهی به شرب خمر و تغنّی، به بزم خویش
تکلیف کرد تا کُندش، مست از مدام
شه خوانْد، در مذمّت دنیا، سه چار شعر
گریان شد آن پلید و ز دست اوفکند، جام
گاهی برای کشتنِ آن سیّد جلیل
بیرون کشید تیغ شرر بار، از نیام
گاهیش اوفکند ز بیداد، آن ذلیل
در خانهای که بود، در آن جا دد و دوام
امّا به قتل آن شه خوبان، ظفر نیافت
آن قدرها که داشت، به قتل وی اهتمام
شُکر خدا! که عاقبتُ الامر، بی دریغ
خود کشته شد، به تیغ و نشد حاصلش، مرام
آخر به امر معتز باللّهِ شومْ بخت
مسموم شد به سامره، آن سیّد انام
چون زهر، کارگر، به تن آن جناب شد
گشتند شیعیان وی از غصّه، تلخ کام
چون رفت شاهِ روح ز مُلک تنش، برون
نزدیک شد که خانه دین، یابد انهدام
بر باد، راهِ آمد و شد، تنگ شد ز بس
کردند گِرد خانۀ او، خلق ازدحام
فریاد اهل سامره اندر عزای وی
بر شد ز هفت اختر و نُه چرخ نیل فام
از خنجر غمش، به دل دوستان رسید
زخمی که تا به حشر نمییابد التیام
فرزند اعظمش، حسن عسکری بریخت
در ماتمش ز دیده، دُر اشک، چون غمام
بس لشگر غموم، نمودش به دل هجوم
آمد برون به جای عرق، خونش از مَسام
او را چو غسل داد و کفن کرد و دفن کرد،
در گریه مرد و زن شد و در ناله خاص و عام
در خانهای که بود، مقام عبادتش
در خاک خفت، آن ولی حی لا یَنام
حیف و هزار حیف که در کربلا نبود!
آن شاه دین که بنْگرد از راه کین، خِصام،
جدّش، حسینِ تشنه جگر را نمودهاند
صد پاره تن ز طعن نی و ضربت حسام
مانند مرغ بسملِ در خون، طپیده است
از بس نشسته، بر تن مجروح او، سهام
آن شهریار عالم ایجاد را زده
شمر شریر، آتش بیداد، در خیام
بگشاده دست ظلم و ستم را و بسته است
بازوی دختران و زنان را، به خمّ خام
معجر ربوده از سر آنان که در غیاب
مریم به ذیل عصمتشان، جُسته اعتصام
لرزد مدام، پیکر ایشان ز خوف خصم
همچون کبوتری که شود مبتلای دام
از های و هوی کوفی و فریاد اهل بیت
بر پا، در آن مقام شده، شورش قیام
افتادهاند، تازه جوانان، به روی خاک
با روی چون مه و قد چون سرو خوش خرام
شک نیست، «اخترا»! که خداوند منتقم
گیرد به روز حشر، از آن قوم، انتقام