- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۱۰
- بازدید: ۲۴۰۰۶
- شماره مطلب: ۴۴۵۳
-
چاپ
ورود آلاللّه به قتلگاه شهدا و خروج از کربلا
چون اسیران بلا از کربلا بستند بار
ناگهان افتادشان بر کشتگان دین، گذار
جسم پاک شاه را زینب، چو جان در بر کشید
پس زبان بگْشاد در شرح غم و بگْریست زار
کآنچه ما را در گلستان بوده، غارت کرد دى
نى دگر گل مانْد در گلشن، نه آواز هَزار
سرخگل از هیبت غارتگران گردید آب
زردگل را سینه و پهلو شکست از یک فشار
آن کشیدى زلف سنبل، کز گلستان دور شو
وین دریدى دامن گل که بده نوبت به خار
پنجۀ دى آخر از گوش گل مریم کشید
گوشوارى کز مسیح فرودین بُد یادگار
سنبل و نسرین و لاله، نرگس و ریحان و گل
در میان خاک و خون افتاده همچون خار، خوار
نوجوانان جمله در خون خفته و نبْوَد عجب
هر که پیغمبر کُشد، در خون کشد امّت هزار
اشک چشم و سوز دل ما را ز سر تا پا گرفت
در میان آب و آتش چیست گو تدبیر کار؟
زخم تو بر تن فزونتر یا مرا بر سینه، داغ؟
فرق اکبر غمفزاتر یا گلوى شیرخوار؟
خون روانتر از رگانت یا مرا از دیده اشک؟
تلختر کام تو یا خود کام من از روزگار؟
با سرت همره شوم یا جان دهم پیش تنت؟
تو بفرما تا کدامین را نمایم اختیار
این یتیمان را منِ دلخسته با خود مىبرم
کُشتگان را ز اکبر و اصغر تو گیر اندر کنار
ارمغانى بایدم تا جانب یثرب برم
از تو جز پیراهن خونین ندارم یادگار
گر ز حال اکبر و اصغر بپرسندم همى
فرق اکبر بازگویم یا گلوى شیرخوار؟
نى سرت با ما بُوَد همره، نه تن، اى جان من!
بى تن و بى سر که رفته سوى خانه؟ زینهار
-
مادر و پسر
شنیدم که در عهد خیرالانام
رسول مکرّم، علیه السّلام
زنى را یکى طفل، گمگشته بود
چو دیوانگان، رو به مسجد نمود
-
گلشن و گلخن
وقت میدان رفتن شهزاده شد
چون پى جان باختن، آماده شد
همچو خور افکنْد بر خرگه، شعاع
بىکسان را خوانْد از بهر وداع
-
جان شیرین
هر پدر کاو بر سر جسم پسر آرد گذارى
برق مرگ وى زند بر خرمن عمرش، شرارى
اى نهال بارور! بار غم تو بر دل من
بس گرانبارى است، بارى؛ از دلم برگیر بارى
-
گوشۀ چشم
مگر ز حال پدر، اى پسر! تو بى خبرى؟
چرا به گوشۀ چشمى به من نمىنگرى؟
به حُسن خُلق و به شیرینى سخن، هرگز
دگر زمانه نیارد بسان تو پسرى
ورود آلاللّه به قتلگاه شهدا و خروج از کربلا
چون اسیران بلا از کربلا بستند بار
ناگهان افتادشان بر کشتگان دین، گذار
جسم پاک شاه را زینب، چو جان در بر کشید
پس زبان بگْشاد در شرح غم و بگْریست زار
کآنچه ما را در گلستان بوده، غارت کرد دى
نى دگر گل مانْد در گلشن، نه آواز هَزار
سرخگل از هیبت غارتگران گردید آب
زردگل را سینه و پهلو شکست از یک فشار
آن کشیدى زلف سنبل، کز گلستان دور شو
وین دریدى دامن گل که بده نوبت به خار
پنجۀ دى آخر از گوش گل مریم کشید
گوشوارى کز مسیح فرودین بُد یادگار
سنبل و نسرین و لاله، نرگس و ریحان و گل
در میان خاک و خون افتاده همچون خار، خوار
نوجوانان جمله در خون خفته و نبْوَد عجب
هر که پیغمبر کُشد، در خون کشد امّت هزار
اشک چشم و سوز دل ما را ز سر تا پا گرفت
در میان آب و آتش چیست گو تدبیر کار؟
زخم تو بر تن فزونتر یا مرا بر سینه، داغ؟
فرق اکبر غمفزاتر یا گلوى شیرخوار؟
خون روانتر از رگانت یا مرا از دیده اشک؟
تلختر کام تو یا خود کام من از روزگار؟
با سرت همره شوم یا جان دهم پیش تنت؟
تو بفرما تا کدامین را نمایم اختیار
این یتیمان را منِ دلخسته با خود مىبرم
کُشتگان را ز اکبر و اصغر تو گیر اندر کنار
ارمغانى بایدم تا جانب یثرب برم
از تو جز پیراهن خونین ندارم یادگار
گر ز حال اکبر و اصغر بپرسندم همى
فرق اکبر بازگویم یا گلوى شیرخوار؟
نى سرت با ما بُوَد همره، نه تن، اى جان من!
بى تن و بى سر که رفته سوى خانه؟ زینهار