- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۱۰
- بازدید: ۳۷۶۷
- شماره مطلب: ۴۴۴۷
-
چاپ
بر دلم آتش مزن
این شنیدم که شه لبتشنگان
در وداع خواهران و دختران
با دل پرورده آه آتشین
با سکینه گفت کاى حورا جبین!
ز اشک حسرت بر دلم آتش مزن
تا مرا جان است، جانا! در بدن
گریه کن، چون کُشته گشتم زارزار
بر سر جسمم، چو باران بهار
همچو بلبل، نوحه مىکن، مىگرى
زآن که تو از دیگران اولىترى
با دل چون لاله از نرگس، گلاب
بر تنم مىپاش تو بر جاى آب
تا تنم ز اشک تو آساید دمى
زنده سازد برگ گل را شبنمى
لیک عزیزا! گریۀ خوارى مکن
همچو خواران، تو عزادارى مکن
مو مَکن، مخْراش رو، اى ماهرو!
تا نگردد شادمان زین غم، عدو
ما عزیزان حقیم اندر سبق
کوه را کى باد گرداند ورق؟
دفتر گل گر شود اوراق و چاک
ذات گل را زآن پریشانى چه باک؟
دخترا! آن نیزه، معراج سر است
مُشک را خود تنبرهنه، خوشتر است
مُشک تا مى نشْکند مر بوى را
کى دهد هر جانب و هر سوى را؟
همچو سایه باش دنبال سرم
چون نتانى مانْد شب با پیکرم
هر کجا سر مىرود با سر بیا
کوفه یا خود شام، اى دختر! بیا
تا ببینى کوفه را و شام را
مر یزید شوم خونآشام را
چون که چوب خیزران آید به کار
بر سرم کن گریه، چون ابر بهار
کز گلابت بِه شود درد سرم
اى عزیز جان! یگانه دخترم!
-
مادر و پسر
شنیدم که در عهد خیرالانام
رسول مکرّم، علیه السّلام
زنى را یکى طفل، گمگشته بود
چو دیوانگان، رو به مسجد نمود
-
گلشن و گلخن
وقت میدان رفتن شهزاده شد
چون پى جان باختن، آماده شد
همچو خور افکنْد بر خرگه، شعاع
بىکسان را خوانْد از بهر وداع
-
جان شیرین
هر پدر کاو بر سر جسم پسر آرد گذارى
برق مرگ وى زند بر خرمن عمرش، شرارى
اى نهال بارور! بار غم تو بر دل من
بس گرانبارى است، بارى؛ از دلم برگیر بارى
-
گوشۀ چشم
مگر ز حال پدر، اى پسر! تو بى خبرى؟
چرا به گوشۀ چشمى به من نمىنگرى؟
به حُسن خُلق و به شیرینى سخن، هرگز
دگر زمانه نیارد بسان تو پسرى
بر دلم آتش مزن
این شنیدم که شه لبتشنگان
در وداع خواهران و دختران
با دل پرورده آه آتشین
با سکینه گفت کاى حورا جبین!
ز اشک حسرت بر دلم آتش مزن
تا مرا جان است، جانا! در بدن
گریه کن، چون کُشته گشتم زارزار
بر سر جسمم، چو باران بهار
همچو بلبل، نوحه مىکن، مىگرى
زآن که تو از دیگران اولىترى
با دل چون لاله از نرگس، گلاب
بر تنم مىپاش تو بر جاى آب
تا تنم ز اشک تو آساید دمى
زنده سازد برگ گل را شبنمى
لیک عزیزا! گریۀ خوارى مکن
همچو خواران، تو عزادارى مکن
مو مَکن، مخْراش رو، اى ماهرو!
تا نگردد شادمان زین غم، عدو
ما عزیزان حقیم اندر سبق
کوه را کى باد گرداند ورق؟
دفتر گل گر شود اوراق و چاک
ذات گل را زآن پریشانى چه باک؟
دخترا! آن نیزه، معراج سر است
مُشک را خود تنبرهنه، خوشتر است
مُشک تا مى نشْکند مر بوى را
کى دهد هر جانب و هر سوى را؟
همچو سایه باش دنبال سرم
چون نتانى مانْد شب با پیکرم
هر کجا سر مىرود با سر بیا
کوفه یا خود شام، اى دختر! بیا
تا ببینى کوفه را و شام را
مر یزید شوم خونآشام را
چون که چوب خیزران آید به کار
بر سرم کن گریه، چون ابر بهار
کز گلابت بِه شود درد سرم
اى عزیز جان! یگانه دخترم!