- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۴
- بازدید: ۱۵۶۳
- شماره مطلب: ۴۴۳۹
-
چاپ
مادر و پسر
شنیدم که در عهد خیرالانام
رسول مکرّم، علیه السّلام
زنى را یکى طفل، گمگشته بود
چو دیوانگان، رو به مسجد نمود
برهنهسر و سینهکوبان و زار
به رخ، اشکریزان، چو ابر بهار
یکى زآن میان گفتش، اى پاىْسست!
زن و بىحجاب؟ این نیاید درست
نبى چون شنید آن سخن، آن بیان
بفرمود کاى مرد! آهسته ران
ندانى که گمگشته وى را پسر؟
نداند ز دوریش، پا را ز سر
مرا زین حکایت به خاطر رسید
که لیلا چسان دل ز اکبر برید؟
کس از ماه و از سرو، دورى کند؟
وز آن روى و قامت، صبورى کند؟
چه اکبر؟ یکى شبه خیرالبشر
چه اکبر؟ یکى جان ز پا تا به سر
چه اکبر؟ یکى سروقد، ماهروى
چه اکبر؟ یکى گلرخ و مُشکموى
چه اکبر؟ یکى نوخط و نورسید
بر او، میوهى شاخههاى امید
چه اکبر؟ نهال برومند شاه
نپرورده دیگر چو او مهر و ماه
چه اکبر؟ یکى صبح مشکیننَفَس
به تاریکى و گمرهى، دادرس
چه اکبر؟ که گفتى سخنآفرین
به گفتار شیرین او، آفرین
چه اکبر؟ یکى عمّه را قوت جان
چه اکبر؟ یکى ماه شکّردهان
چه اکبر؟ که لیلاش، مجنون شود
اگر سنبلش، غرقه در خون شود
چه اکبر؟ یکى خستهى تشنهلب
ز شه کرد چون جرعه آبى، طلب،
زبان در دهان پسر بر نهاد
بسى چشمهى فیض کآنجا گشاد
دوباره روان شد سوی رزمگاه
چو آوازش آمد ابر گوش شاه
همى مرکب باد پا را برانْد
که خود را سوى کُشتهى او رسانْد
چو بر طاق ابروش، دید او شکست
به خاک آمد و در کنارش نشست
رخ زرد بر روى گلگون نهاد
همى گفت کاى اکبر پاکزاد!
تو فارغ شدى از غم روزگار
پدر مانْد تنها در این گیر و دار
ز احوال لیلاى دلخون مپرس
دگر شرح حالى ز مجنون مپرس
-
گلشن و گلخن
وقت میدان رفتن شهزاده شد
چون پى جان باختن، آماده شد
همچو خور افکنْد بر خرگه، شعاع
بىکسان را خوانْد از بهر وداع
-
جان شیرین
هر پدر کاو بر سر جسم پسر آرد گذارى
برق مرگ وى زند بر خرمن عمرش، شرارى
اى نهال بارور! بار غم تو بر دل من
بس گرانبارى است، بارى؛ از دلم برگیر بارى
-
گوشۀ چشم
مگر ز حال پدر، اى پسر! تو بى خبرى؟
چرا به گوشۀ چشمى به من نمىنگرى؟
به حُسن خُلق و به شیرینى سخن، هرگز
دگر زمانه نیارد بسان تو پسرى
مادر و پسر
شنیدم که در عهد خیرالانام
رسول مکرّم، علیه السّلام
زنى را یکى طفل، گمگشته بود
چو دیوانگان، رو به مسجد نمود
برهنهسر و سینهکوبان و زار
به رخ، اشکریزان، چو ابر بهار
یکى زآن میان گفتش، اى پاىْسست!
زن و بىحجاب؟ این نیاید درست
نبى چون شنید آن سخن، آن بیان
بفرمود کاى مرد! آهسته ران
ندانى که گمگشته وى را پسر؟
نداند ز دوریش، پا را ز سر
مرا زین حکایت به خاطر رسید
که لیلا چسان دل ز اکبر برید؟
کس از ماه و از سرو، دورى کند؟
وز آن روى و قامت، صبورى کند؟
چه اکبر؟ یکى شبه خیرالبشر
چه اکبر؟ یکى جان ز پا تا به سر
چه اکبر؟ یکى سروقد، ماهروى
چه اکبر؟ یکى گلرخ و مُشکموى
چه اکبر؟ یکى نوخط و نورسید
بر او، میوهى شاخههاى امید
چه اکبر؟ نهال برومند شاه
نپرورده دیگر چو او مهر و ماه
چه اکبر؟ یکى صبح مشکیننَفَس
به تاریکى و گمرهى، دادرس
چه اکبر؟ که گفتى سخنآفرین
به گفتار شیرین او، آفرین
چه اکبر؟ یکى عمّه را قوت جان
چه اکبر؟ یکى ماه شکّردهان
چه اکبر؟ که لیلاش، مجنون شود
اگر سنبلش، غرقه در خون شود
چه اکبر؟ یکى خستهى تشنهلب
ز شه کرد چون جرعه آبى، طلب،
زبان در دهان پسر بر نهاد
بسى چشمهى فیض کآنجا گشاد
دوباره روان شد سوی رزمگاه
چو آوازش آمد ابر گوش شاه
همى مرکب باد پا را برانْد
که خود را سوى کُشتهى او رسانْد
چو بر طاق ابروش، دید او شکست
به خاک آمد و در کنارش نشست
رخ زرد بر روى گلگون نهاد
همى گفت کاى اکبر پاکزاد!
تو فارغ شدى از غم روزگار
پدر مانْد تنها در این گیر و دار
ز احوال لیلاى دلخون مپرس
دگر شرح حالى ز مجنون مپرس