- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۳
- بازدید: ۲۰۵۲۹
- شماره مطلب: ۴۴۳۸
-
چاپ
گلشن و گلخن
وقت میدان رفتن شهزاده شد
چون پى جان باختن، آماده شد
همچو خور افکنْد بر خرگه، شعاع
بىکسان را خوانْد از بهر وداع
زینب آمد گفت کاى آرام جان!
رخ متاب از ما زنانِ ناتوان
زآن که تو جانىّ و ما جمله بدن
چون نباشد جان، چه کار آید ز تن؟
بى تو گلشن، گلخن است، اى دلربا!
با تو گلخن، گلشن است، اى جانفزا!
اى جهان نیکویى خرّم ز تو!
وى دل مجروح را مرهم ز تو!
صبح باشد پرتوى از عکس روت
شام باشد شمّهاى از تار موت
گل حکایت مىکند از روى تو
باد آرد بوى مُشک از موى تو
بس بنفشه سر به خاک پات سود
چهرهى خود، عاقبت نیلى نمود
سرو از رفتار تو مانده خجل
لاجَرَم پا را فرو بُرده به گل
حیفم آید با چنین حُسن و جمال
کت رسد زین قوم دون، رنج و ملال
کاکلت گر آشنا با خون شود
مادرت لیلا ز غم، مجنون شود
زینب ار افسرده بیند روى تو
مىشود آشفته همچون موى تو
گر سکینه پیکرت بیند به خاک
همچو گل سازد گریبان، چاکچاک
ور شه دین بیندت در چاه خون
وا اَسَف آرد همى از دل، برون
هین! مکن رو سوى این قوم عدو
رحم کن بر حال ما، اى مُشکمو!
-
مادر و پسر
شنیدم که در عهد خیرالانام
رسول مکرّم، علیه السّلام
زنى را یکى طفل، گمگشته بود
چو دیوانگان، رو به مسجد نمود
-
جان شیرین
هر پدر کاو بر سر جسم پسر آرد گذارى
برق مرگ وى زند بر خرمن عمرش، شرارى
اى نهال بارور! بار غم تو بر دل من
بس گرانبارى است، بارى؛ از دلم برگیر بارى
-
گوشۀ چشم
مگر ز حال پدر، اى پسر! تو بى خبرى؟
چرا به گوشۀ چشمى به من نمىنگرى؟
به حُسن خُلق و به شیرینى سخن، هرگز
دگر زمانه نیارد بسان تو پسرى
گلشن و گلخن
وقت میدان رفتن شهزاده شد
چون پى جان باختن، آماده شد
همچو خور افکنْد بر خرگه، شعاع
بىکسان را خوانْد از بهر وداع
زینب آمد گفت کاى آرام جان!
رخ متاب از ما زنانِ ناتوان
زآن که تو جانىّ و ما جمله بدن
چون نباشد جان، چه کار آید ز تن؟
بى تو گلشن، گلخن است، اى دلربا!
با تو گلخن، گلشن است، اى جانفزا!
اى جهان نیکویى خرّم ز تو!
وى دل مجروح را مرهم ز تو!
صبح باشد پرتوى از عکس روت
شام باشد شمّهاى از تار موت
گل حکایت مىکند از روى تو
باد آرد بوى مُشک از موى تو
بس بنفشه سر به خاک پات سود
چهرهى خود، عاقبت نیلى نمود
سرو از رفتار تو مانده خجل
لاجَرَم پا را فرو بُرده به گل
حیفم آید با چنین حُسن و جمال
کت رسد زین قوم دون، رنج و ملال
کاکلت گر آشنا با خون شود
مادرت لیلا ز غم، مجنون شود
زینب ار افسرده بیند روى تو
مىشود آشفته همچون موى تو
گر سکینه پیکرت بیند به خاک
همچو گل سازد گریبان، چاکچاک
ور شه دین بیندت در چاه خون
وا اَسَف آرد همى از دل، برون
هین! مکن رو سوى این قوم عدو
رحم کن بر حال ما، اى مُشکمو!