- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۳
- بازدید: ۳۶۴۱
- شماره مطلب: ۴۴۲۴
-
چاپ
حضرت مسلم بن عقیل
ز نزد شاه چو مسلم روانه شد به سفارت
به جان خستهدلان داد صد نوید و بشارت
خطى نمود ز شه همچو خطّ عارض خوبان
که زیر هر رقمش بود، چند رمز و اشارت
نبات اگر چه ز مصر است لیک شاه حجازى
نبات، تعبیه فرموده در حروف و عبارت
نوشت شه که من از مکّه سوى کوفه روانم
خرابْخانهى دین را رسیده گاه عمارت
ولى چه سود؟ که پیش از ورود شه به سفیرش
بسى رسید از آن قوم سفله، رنج و حقارت
چه مسلمى؟ چه سفیرى؟ چه بىکسى؟ چه غریبى؟
که روزگار فکنْدش به قید و دام اسارت
بلى؛ چو باد خزانى وزد به ساحت گلشن
نخست جامهى گل را دَرَد به پنجهى غارت
ز بام قصر فتاد آن سفیر با تن بىسر
چو سروبُن که نبینى در او، تو برگ و خضارت
خبر رسید به شه در ره از شهادت مسلم
که با سفیر تو اینگونه رفته است، جسارت
بسى ز نرگس «ما زاغ» اشک رانْد، پس آنگه
روان حضرت او را، به خُلد داد بشارت
-
مادر و پسر
شنیدم که در عهد خیرالانام
رسول مکرّم، علیه السّلام
زنى را یکى طفل، گمگشته بود
چو دیوانگان، رو به مسجد نمود
-
گلشن و گلخن
وقت میدان رفتن شهزاده شد
چون پى جان باختن، آماده شد
همچو خور افکنْد بر خرگه، شعاع
بىکسان را خوانْد از بهر وداع
-
جان شیرین
هر پدر کاو بر سر جسم پسر آرد گذارى
برق مرگ وى زند بر خرمن عمرش، شرارى
اى نهال بارور! بار غم تو بر دل من
بس گرانبارى است، بارى؛ از دلم برگیر بارى
-
گوشۀ چشم
مگر ز حال پدر، اى پسر! تو بى خبرى؟
چرا به گوشۀ چشمى به من نمىنگرى؟
به حُسن خُلق و به شیرینى سخن، هرگز
دگر زمانه نیارد بسان تو پسرى
حضرت مسلم بن عقیل
ز نزد شاه چو مسلم روانه شد به سفارت
به جان خستهدلان داد صد نوید و بشارت
خطى نمود ز شه همچو خطّ عارض خوبان
که زیر هر رقمش بود، چند رمز و اشارت
نبات اگر چه ز مصر است لیک شاه حجازى
نبات، تعبیه فرموده در حروف و عبارت
نوشت شه که من از مکّه سوى کوفه روانم
خرابْخانهى دین را رسیده گاه عمارت
ولى چه سود؟ که پیش از ورود شه به سفیرش
بسى رسید از آن قوم سفله، رنج و حقارت
چه مسلمى؟ چه سفیرى؟ چه بىکسى؟ چه غریبى؟
که روزگار فکنْدش به قید و دام اسارت
بلى؛ چو باد خزانى وزد به ساحت گلشن
نخست جامهى گل را دَرَد به پنجهى غارت
ز بام قصر فتاد آن سفیر با تن بىسر
چو سروبُن که نبینى در او، تو برگ و خضارت
خبر رسید به شه در ره از شهادت مسلم
که با سفیر تو اینگونه رفته است، جسارت
بسى ز نرگس «ما زاغ» اشک رانْد، پس آنگه
روان حضرت او را، به خُلد داد بشارت