مشخصات شعر

مثنـوی در ذکرِ وقایعِ جان‌گدازِ عاشورا (عشـق و عقـل)

عشق گفت: ای عاشق کوی وفا!

عقل گفت: ای ره‌روِ کرببلا!

 

عشق گفت: این عرصه، بزمِ ابتلاست

عقل گفتا: نذرِ مهمانش، بلاست

 

عشق گفتا: «اَلبَلاءُ لِلوَلا»

عقل گفتا: «لِلبَقا لا لِلفَنا»

 

عشق گفت: آن‌جاست، جای بذل جان

عقل گفت: از جان گذشتن کی توان؟

 

عشق گفتا: جان چه باشد بهر دوست؟

عقل گفتا: دوستی با جان نکوست

 

عشق گفتا: عینِ جان، یار است، یار

عقل گفتا: پس نکویش، باز دار

 

عشق گفتا: وصلِ جانان را طلب

عقل گفت: این قصّه باشد با نسب

 

عشق گفتا: هست در تأخیر، فوت

عقل گفتا: هست در تعجیل، موت

 

عشق گفتا: عاشقان را مرگ نیست

عقل گفتا: آن‌که بی‌مرگ است، کیست؟

 

عشق گفتا: عقل، راهت می‌زند

عقل گفتا: عشق، چاهت بفکند

 

عشق گفتا: پای بر آن سویْ، نِه

عقل گفتا: طرْفِ خیمه، رویْ، نِه

 

عشق گفتا: دیده پوش از آن و این

عقل گفتا: زاری طفلان ببین

 

عشق گفتا: بر قضا، دل‌داده شو

عقل گفتا: بر بلا آماده شو

 

عشق گفتا: بگذر از هستیّ خویش

عقل گفتا: بعدِ هر نوش است، نیش

 

عشق گفتا: بر‌کَش از این ورطه، رخت

عقل گفتا: راه، دور و کار، سخت

 

عشق گفتا: وقتِ جان‌بازی رسید

عقل گفتا: جان مدار از وی امید

 

عشق گفتا: سر، چرا بارِ تن است؟

عقل گفتا: بهرِ دفعِ دشمن است

 

عشق گفتا: عهدِ حق را کن وفا

عقل گفتا: حق، بگردانَد بلا

 

عشق گفتا: جان مدار از حق، دریغ

عقل گفتا: زینهار از تیر و تیغ!

 

عشق گفتا: عَهدهایش، وافی است

عقل گفتا: داغِ اکبر، کافی است

 

عشق گفتا: بعدِ اکبر چون کنی؟

عقل گفتا: دیده را جیحون کنی

 

عشق گفتا: خصم باشد در ستیز

عقل گفتا: تیغ بر‌کش، خون بریز

 

عشق گفتا: شمر را در ده شتاب

عقل گفتا: رکنِ دین گردد خراب

 

عشق گفتا: همرهانت، چون شدند؟

عقل گفتا: غوطه‌ور در خون شدند

 

عشق گفتا: چون شد عبّاسِ  رشید

عقل گفتا: شد ز تیغِ کین، شهید

 

عشق گفتا: قاسمِ دل‌داده کو؟

عقل گفتا: شد فدای راه او

 

عشق گفتا: هیچ مانْدت از مُعین

عقل گفتا: هست زینُ العابدین

 

عشق گفتا: پس مدد از دوست، خواه

عقل گفتا: دوست گوید، من پناه

 

عشق گفت: این دشت، یک تن، یار نیست

عقل گفت: ار بود، بر وی می‌گریست

 

عشق گفتا: پس چه جای زندگی است؟

عقل گفتا: از رهِ درماندگی است

 

عشق گفتا: ره به کوی یار، جو

عقل گفتا: چاره‌ی بیمار، جو

 

عشق گفتا: دل بکن از هر حبیب

عقل گفتا: عابدین، باشد طبیب

 

عشق گفتا: هان! زمان تأخیر مانْد

عقل گفتا: اصغرت، بی شیر مانْد

 

عشق گفتا: باره بر دشمن بتاز

عقل گفتا: تشنگان را چاره ساز

 

عشق گفتا: کوثرت، اندر لب است

عقل گفتا: از عطش، جان در تب است

 

عشق گفتا: چهره از خون، تاب ده

عقل گفتا: طفلکان را، آب ده

 

عشق گفتا: خود تو باشی سلسبیل

عقل گفتا: تشنگان را شو دلیل

 

عشق گفتا: ره‌رُوان، دل واپس‌اند

عقل گفتا: اهل بیتت، بی کس‌اند

 

عشق گفتا: رخ متاب از تیغ و تیر

عقل گفتا: زینبت، گردد اسیر

 

عشق گفتا: وارَه، از این خانمان

عقل گفتا: دل مبُر از کودکان

 

عشق گفتا: وقت وصلت، گشته تنگ

عقل گفتا: ساعتی بنْما درنگ

 

عشق گفتا: صبر تا کی می‌رسد؟

عقل گفتا: زینب از پی می‌رسد

 

عشق گفتا: دل‌گرانی تا به کی؟

عقل گفتا: دخترت آید ز پی

 

عشق گفتا: از چه ره باشی ملول؟

عقل گفتا: زین گروهِ ناقبول

 

عشق گفتا: در عدم بگذارشان

عقل گفتا: پس که مانَد در جهان

 

عشق گفتا: تن بیاسا از مَحَن

عقل گفتا: خوفِ جان دارد، بدن

 

 

 

مثنـوی در ذکرِ وقایعِ جان‌گدازِ عاشورا (عشـق و عقـل)

عشق گفت: ای عاشق کوی وفا!

عقل گفت: ای ره‌روِ کرببلا!

 

عشق گفت: این عرصه، بزمِ ابتلاست

عقل گفتا: نذرِ مهمانش، بلاست

 

عشق گفتا: «اَلبَلاءُ لِلوَلا»

عقل گفتا: «لِلبَقا لا لِلفَنا»

 

عشق گفت: آن‌جاست، جای بذل جان

عقل گفت: از جان گذشتن کی توان؟

 

عشق گفتا: جان چه باشد بهر دوست؟

عقل گفتا: دوستی با جان نکوست

 

عشق گفتا: عینِ جان، یار است، یار

عقل گفتا: پس نکویش، باز دار

 

عشق گفتا: وصلِ جانان را طلب

عقل گفت: این قصّه باشد با نسب

 

عشق گفتا: هست در تأخیر، فوت

عقل گفتا: هست در تعجیل، موت

 

عشق گفتا: عاشقان را مرگ نیست

عقل گفتا: آن‌که بی‌مرگ است، کیست؟

 

عشق گفتا: عقل، راهت می‌زند

عقل گفتا: عشق، چاهت بفکند

 

عشق گفتا: پای بر آن سویْ، نِه

عقل گفتا: طرْفِ خیمه، رویْ، نِه

 

عشق گفتا: دیده پوش از آن و این

عقل گفتا: زاری طفلان ببین

 

عشق گفتا: بر قضا، دل‌داده شو

عقل گفتا: بر بلا آماده شو

 

عشق گفتا: بگذر از هستیّ خویش

عقل گفتا: بعدِ هر نوش است، نیش

 

عشق گفتا: بر‌کَش از این ورطه، رخت

عقل گفتا: راه، دور و کار، سخت

 

عشق گفتا: وقتِ جان‌بازی رسید

عقل گفتا: جان مدار از وی امید

 

عشق گفتا: سر، چرا بارِ تن است؟

عقل گفتا: بهرِ دفعِ دشمن است

 

عشق گفتا: عهدِ حق را کن وفا

عقل گفتا: حق، بگردانَد بلا

 

عشق گفتا: جان مدار از حق، دریغ

عقل گفتا: زینهار از تیر و تیغ!

 

عشق گفتا: عَهدهایش، وافی است

عقل گفتا: داغِ اکبر، کافی است

 

عشق گفتا: بعدِ اکبر چون کنی؟

عقل گفتا: دیده را جیحون کنی

 

عشق گفتا: خصم باشد در ستیز

عقل گفتا: تیغ بر‌کش، خون بریز

 

عشق گفتا: شمر را در ده شتاب

عقل گفتا: رکنِ دین گردد خراب

 

عشق گفتا: همرهانت، چون شدند؟

عقل گفتا: غوطه‌ور در خون شدند

 

عشق گفتا: چون شد عبّاسِ  رشید

عقل گفتا: شد ز تیغِ کین، شهید

 

عشق گفتا: قاسمِ دل‌داده کو؟

عقل گفتا: شد فدای راه او

 

عشق گفتا: هیچ مانْدت از مُعین

عقل گفتا: هست زینُ العابدین

 

عشق گفتا: پس مدد از دوست، خواه

عقل گفتا: دوست گوید، من پناه

 

عشق گفت: این دشت، یک تن، یار نیست

عقل گفت: ار بود، بر وی می‌گریست

 

عشق گفتا: پس چه جای زندگی است؟

عقل گفتا: از رهِ درماندگی است

 

عشق گفتا: ره به کوی یار، جو

عقل گفتا: چاره‌ی بیمار، جو

 

عشق گفتا: دل بکن از هر حبیب

عقل گفتا: عابدین، باشد طبیب

 

عشق گفتا: هان! زمان تأخیر مانْد

عقل گفتا: اصغرت، بی شیر مانْد

 

عشق گفتا: باره بر دشمن بتاز

عقل گفتا: تشنگان را چاره ساز

 

عشق گفتا: کوثرت، اندر لب است

عقل گفتا: از عطش، جان در تب است

 

عشق گفتا: چهره از خون، تاب ده

عقل گفتا: طفلکان را، آب ده

 

عشق گفتا: خود تو باشی سلسبیل

عقل گفتا: تشنگان را شو دلیل

 

عشق گفتا: ره‌رُوان، دل واپس‌اند

عقل گفتا: اهل بیتت، بی کس‌اند

 

عشق گفتا: رخ متاب از تیغ و تیر

عقل گفتا: زینبت، گردد اسیر

 

عشق گفتا: وارَه، از این خانمان

عقل گفتا: دل مبُر از کودکان

 

عشق گفتا: وقت وصلت، گشته تنگ

عقل گفتا: ساعتی بنْما درنگ

 

عشق گفتا: صبر تا کی می‌رسد؟

عقل گفتا: زینب از پی می‌رسد

 

عشق گفتا: دل‌گرانی تا به کی؟

عقل گفتا: دخترت آید ز پی

 

عشق گفتا: از چه ره باشی ملول؟

عقل گفتا: زین گروهِ ناقبول

 

عشق گفتا: در عدم بگذارشان

عقل گفتا: پس که مانَد در جهان

 

عشق گفتا: تن بیاسا از مَحَن

عقل گفتا: خوفِ جان دارد، بدن

 

 

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×