- تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۱۲/۰۵
- بازدید: ۱۴۸۵
- شماره مطلب: ۴۳۸۱
-
چاپ
بیفتد...
از چشمهای بچهها دنیا بیفتد
وقتی که در بستر تنِ بابا بیفتد
بابا که بیمار است، بیمار است دختر
بابا نباشد از غذا حتیٰ بیفتد
دختر که بی بابا شود باید بدانی
پیش از تمام بچهها از پا بیفتد
از دستمالی که سرش بسته است زینب
امید دارد این تبِ بالا بیفتد
وقتی که شانه میزند میمیرد از درد
وقتی که او پا میشود مولا بیفتد
پیداست تا پیشِ بقیع رَدِ مسیرش
از قطره خونی که در این صحرا بیفتد
بر شانۀ دو کودکش میآید اما
یا خم شود از درد پهلو یا بیفتد
خاکِ مزارش را به سر میریزد ای داد
آنقدر میگرید خودش آنجا بیفتد
مانند آن در، سایبانش را شکستند
تا سایبانش بر سرِ آنها بیفتد
طوری زمین خورده که پلکش وانگردد
طوری زدندش تا به رویش جا بیفتد
در شام هم میگفت دختر بچه بابا
ای کاش راهت یک سحر اینجا بیفتد
باید توقع داشت پهلویی نماند
وقتی که دختر زیر دست و پا بیفتد
وقتی که دستش میرود جای دو چشمش
حَق میدهی این طفلِ نابینا بیفتد
تا سنگ فرشِ کوچههای شام را دید
دلشوره دارد از سَرِ نِیها بیفتد
با تاب خوردنهایِ نیزه گفت عمه
آنقدر اینجا میزنندش تا بیفتد
بابا گذشت از من دعایی کن مبادا
دست کسی بر گیسویی تنها بیفتد
هر بار میبیند تنش را عمه جانش
بد جور یادِ مادرش زهرا بیفتد
-
عشق اسطرلاب مردان خداست
هرچه بادا باد! اما عشق باد
عشق بادا، عشق بادا، عشق باد
جوهر این عاشقیها عشق باد
کار دنیا کار فردا عشق باد
عقل رفت و گفت تنها عشق باد
-
ز اوج شانۀ او آسمان به خاک افتاد
خدا زمین و زمان را دوباره حیران ساخت
تمام شوکت خود را به شکل انسان ساخت
به دست قدرت خود، خلقتی شگفت آورد
گرفت پرده ز رویی، جهان گلستان ساخت
-
ماه پر آفتاب
دلی دارم و خانۀ بوتراب است
سری دارم و خاک عالیجناب است
عوض کرده روز و شبم جای خود را
که ماهی دمیده پر از آفتاب است
-
ارمنی آمد و مسلمان شد
گرچه سرگرم کسب و کارش بود
نان خور رزق کار و بارش بود
او که با عالم خودش میساخت
روز و شب با غم خودش میساخت
بیفتد...
از چشمهای بچهها دنیا بیفتد
وقتی که در بستر تنِ بابا بیفتد
بابا که بیمار است، بیمار است دختر
بابا نباشد از غذا حتیٰ بیفتد
دختر که بی بابا شود باید بدانی
پیش از تمام بچهها از پا بیفتد
از دستمالی که سرش بسته است زینب
امید دارد این تبِ بالا بیفتد
وقتی که شانه میزند میمیرد از درد
وقتی که او پا میشود مولا بیفتد
پیداست تا پیشِ بقیع رَدِ مسیرش
از قطره خونی که در این صحرا بیفتد
بر شانۀ دو کودکش میآید اما
یا خم شود از درد پهلو یا بیفتد
خاکِ مزارش را به سر میریزد ای داد
آنقدر میگرید خودش آنجا بیفتد
مانند آن در، سایبانش را شکستند
تا سایبانش بر سرِ آنها بیفتد
طوری زمین خورده که پلکش وانگردد
طوری زدندش تا به رویش جا بیفتد
در شام هم میگفت دختر بچه بابا
ای کاش راهت یک سحر اینجا بیفتد
باید توقع داشت پهلویی نماند
وقتی که دختر زیر دست و پا بیفتد
وقتی که دستش میرود جای دو چشمش
حَق میدهی این طفلِ نابینا بیفتد
تا سنگ فرشِ کوچههای شام را دید
دلشوره دارد از سَرِ نِیها بیفتد
با تاب خوردنهایِ نیزه گفت عمه
آنقدر اینجا میزنندش تا بیفتد
بابا گذشت از من دعایی کن مبادا
دست کسی بر گیسویی تنها بیفتد
هر بار میبیند تنش را عمه جانش
بد جور یادِ مادرش زهرا بیفتد