- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۷
- بازدید: ۱۱۲۲
- شماره مطلب: ۴۳۶۱
-
چاپ
دمآخر
داد جسمی که نبی پرورش از ریشۀ جانش
آه! کز سوز عطش رفت ز تن، تاب و توانش
پیکری کاحمد مختار نگه داشت ز باران
این به شمشیر همی میزد و آن یک به سنانش
آن که بود آب روان، ارث وی، از بهر کفی آب
جوی خون گشت روان، بر لب دریا ز دهانش
آن که شد خاک درش، سجدهگه خلق دو عالَم
دم آخر به یکی سجده ندادند امانش
نیزه بشْکافت چرا پهلو و جا کرد به قلبش؟
مگر او خواست که آگه شود از سرّ نهانش؟
بهر انگشتری، انگشت برید، اهرمن آخر
زآن سلیمان که بُدی زیر نگین، مُلک جهانش
زیر خنجر نتوانست سخن، جز به اشاره
چون که شد دوخته از تیر به هم کام و زبانش
«جودیا»! صبح قیامت چو سر از خاک برآری
ناله از جور سَنان سر کن و از نوک سِنانش
-
بپرس حال رباب
چرا به خاک فتاده، تن مطهّر تو؟
جدا نموده که ای شهریار من! سر تو؟
ز هیچ باب نپرسی چرا ز حال رباب؟
که هست خادمهای، یا حسین! بر در تو
-
نقد جان
پس از تو، جان برادر! چه رنجها که کشیدم
چه شهرها که نگشتم، چه کوچهها که ندیدم
به سختجانی خود آن قَدَر نبود گمانم
که بیتو، زنده ز دشت بلا، به شام رسیدم
-
داغ غمت
رفتم من و هوای تو از سر نمیرود
داغ غمت ز سینهی خواهر نمیرود
برخیز تا رویم، برادر! که خواهرت
تنها به سوی روضهی مادر نمیرود
-
تاب اسیری
اندر سریر ناز، تو خوش آرمیدهای
شادی از آن که رأس حسین را بریدهای
مسرور و شاد و خرّم و خندان به روی تخت
بنْشین کنون که خوب به مطلب رسیدهای
دمآخر
داد جسمی که نبی پرورش از ریشۀ جانش
آه! کز سوز عطش رفت ز تن، تاب و توانش
پیکری کاحمد مختار نگه داشت ز باران
این به شمشیر همی میزد و آن یک به سنانش
آن که بود آب روان، ارث وی، از بهر کفی آب
جوی خون گشت روان، بر لب دریا ز دهانش
آن که شد خاک درش، سجدهگه خلق دو عالَم
دم آخر به یکی سجده ندادند امانش
نیزه بشْکافت چرا پهلو و جا کرد به قلبش؟
مگر او خواست که آگه شود از سرّ نهانش؟
بهر انگشتری، انگشت برید، اهرمن آخر
زآن سلیمان که بُدی زیر نگین، مُلک جهانش
زیر خنجر نتوانست سخن، جز به اشاره
چون که شد دوخته از تیر به هم کام و زبانش
«جودیا»! صبح قیامت چو سر از خاک برآری
ناله از جور سَنان سر کن و از نوک سِنانش