- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۷
- بازدید: ۱۲۹۵
- شماره مطلب: ۴۳۴۲
-
چاپ
قدر نکویان
داد از ستیزۀ فلک و دور اخترش!
وآن دشمنی به عترت پاک پیمبرش!
آن بردن حسین و بر او آب بستنش
وآن آب دادن از دم شمشیر و خنجرش
آن دل کباب کردنش از تاب تشنگی
با یاوران و آب روان در برابرش
آن دست و پا خضاب به خون گشته، قامتش
وآن تن به نعلِ اسبِ عدو، خسته پیکرش
آن بردنِ عیالِ اسیرش به شهر شام
با نوجوان خستۀ بییار و یاورش
گاه آن گشاده، دست اسیری، به عترتش
گاه این فکنده، چشم کنیزی، به دخترش
این دشمنی که کرد به فرزند مصطفی
زآن کرد آسمان که ز خود دید، برترش
گردون همیشه قدر نکویان، چنین شناخت
این کینه تازه نیست به اولاد حیدرش
قدرش به قدْر مرتبه، رُمح و سنان شناخت
کش دید برتر از همه، بُگذاشت بر سرش
-
قصّۀ یوسف
چون خیمه زد ز شام به یثرب، امام ناس
آسوده گشت، عترت پیغمبر از هراس
یعقوب اهلبیت نبی با بشیر گفت
کاین مژده را به مژدهی یوسف مکن قیاس
-
نبود گمان
بعد از تو، ای برادرِ با جان برابرم!
شد تازه ماتم پدر و داغ مادرم
بودم یقین ز آل زیاد، این همه عناد
وز خود گمان نبود که طاقت بیاورم
-
طریق وفا
ای جان باب! از چه نگیری به بر مرا؟
افکندهای چو اشک، چرا از نظر مرا؟
ای مهربان پدر! ز چه نامهربان شدی؟
مهر تو بیشتر بُد از این پیشتر مرا
-
احوال اهلبیت (ع)
چون شام گشت، آل پیمبر، مقامشان
از چاشتگاه کوفه بتر گشت، شامشان
از دُرد دَرد و زهر غم و شربت فراق
کرد آن چه داشت، ساقی دوران، به جامشان
قدر نکویان
داد از ستیزۀ فلک و دور اخترش!
وآن دشمنی به عترت پاک پیمبرش!
آن بردن حسین و بر او آب بستنش
وآن آب دادن از دم شمشیر و خنجرش
آن دل کباب کردنش از تاب تشنگی
با یاوران و آب روان در برابرش
آن دست و پا خضاب به خون گشته، قامتش
وآن تن به نعلِ اسبِ عدو، خسته پیکرش
آن بردنِ عیالِ اسیرش به شهر شام
با نوجوان خستۀ بییار و یاورش
گاه آن گشاده، دست اسیری، به عترتش
گاه این فکنده، چشم کنیزی، به دخترش
این دشمنی که کرد به فرزند مصطفی
زآن کرد آسمان که ز خود دید، برترش
گردون همیشه قدر نکویان، چنین شناخت
این کینه تازه نیست به اولاد حیدرش
قدرش به قدْر مرتبه، رُمح و سنان شناخت
کش دید برتر از همه، بُگذاشت بر سرش