- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۷
- بازدید: ۱۹۹۱
- شماره مطلب: ۴۲۷۷
-
چاپ
وداع شمع
آن خسروی که بود دو عالم گدای او
آبش کسی نداد که جانم فدای او!
کشتند و احترام نکردند و سوختند
یاران او، محارم او، خیمههای او
یک روز بود و هر چه زمان، بود روز وی
یک قطعه بود و هر چه زمین، کربلای او
سوسوی هر ستاره ندیدی در آسمان؟
چشمی است اشکبار، به سوگ عزای او
گویا جناب جدّۀ سادات راغبند
تا روضۀ وداع بخوانم برای او
آه از دمی که شاه به مرکب دلش گداخت!
از نوحههای زینبی و وای وای او
میشد روان به معرکه و جان زینبش
میشد روان به بدرقهاش، در قفای او
آغوش باز کرده چو پروانه میشتافت
تا در وداعِ شمع، بسوزد به پای او
-
روسیاه عاشق
ای شاه، این غلام که همرنگ موی توست
عمری دراز شد که هوادار روی توست
رسواتر از سراب شوم، گر برانیام
زیرا که آبروی من، از آبروی توست
-
به ناز خفته
هنوز تشنهلبی؟ لالهی شکفتهی من!
تو نور چشم منی، ای مه دو هفتهی من!
کبودی اثر سنگ بر رُخت پیداست
نگفته، با خبری از غم نهفتهی من
-
فرشته خدا
باید مدد ز حضرت روحالامین کنم
تا مدحتی ز حضرت امّالبنین کنم
امداد غیب بایدم از آن چنان همای
تا قصّه از فرشته زنی این چنین کنم
-
شرم
ماهی من سوی آب، راه ندارد
بهر تلظّی به سینه، آه ندارد
لالهی من بس که داغ تشنهلبی دید
جز لب خشکیده و سیاه ندارد
وداع شمع
آن خسروی که بود دو عالم گدای او
آبش کسی نداد که جانم فدای او!
کشتند و احترام نکردند و سوختند
یاران او، محارم او، خیمههای او
یک روز بود و هر چه زمان، بود روز وی
یک قطعه بود و هر چه زمین، کربلای او
سوسوی هر ستاره ندیدی در آسمان؟
چشمی است اشکبار، به سوگ عزای او
گویا جناب جدّۀ سادات راغبند
تا روضۀ وداع بخوانم برای او
آه از دمی که شاه به مرکب دلش گداخت!
از نوحههای زینبی و وای وای او
میشد روان به معرکه و جان زینبش
میشد روان به بدرقهاش، در قفای او
آغوش باز کرده چو پروانه میشتافت
تا در وداعِ شمع، بسوزد به پای او