- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۸
- بازدید: ۸۸۹۷
- شماره مطلب: ۴۲۶۵
-
چاپ
لؤلؤ لالا
دختر شه با ادب تا دامن بابا گرفت
کار عشق و عاشقی در کربلا، بالا گرفت
گفت: ای جان پدر! دیدی که چرخ بیوفا
با چه نیرنگی تو را در کربلا از ما گرفت؟
سوختم پروانهسان در پرتو شمع رُخت
بعد از این خاکسترم را باید از صحرا گرفت
من یقین میدانم، ای بابا! که بعد مرگ تو
گوشهی ویرانۀ بیسقف، باید جا گرفت
گاه در کوفه، گهی شام و گهی بزم یزید
گاه باید دیر راهب، منزل و مأوی گرفت
سوخت آن پروانه قلب شاه را مانند شمع
جای اشک از چشم بابا، لؤلؤ لالا گرفت
شاه گفتا: گریه کم کن کز شرار آه تو
جان من را آتشی اکنون ز سر تا پا گرفت
گریه باشد بهر آن ساعت که بینی، دخترم!
رأس پاکم جا به روی نیزۀ اعدا گرفت
گریه باشد بهر آن ساعت که بینی همچو جان
در بغل جسم علی را مادرش لیلا گرفت
شعر جانسوز «رضایی» در وداع آخرین
خون به جای اشکِ چشم از دیدۀ زهرا گرفت
لؤلؤ لالا
دختر شه با ادب تا دامن بابا گرفت
کار عشق و عاشقی در کربلا، بالا گرفت
گفت: ای جان پدر! دیدی که چرخ بیوفا
با چه نیرنگی تو را در کربلا از ما گرفت؟
سوختم پروانهسان در پرتو شمع رُخت
بعد از این خاکسترم را باید از صحرا گرفت
من یقین میدانم، ای بابا! که بعد مرگ تو
گوشهی ویرانۀ بیسقف، باید جا گرفت
گاه در کوفه، گهی شام و گهی بزم یزید
گاه باید دیر راهب، منزل و مأوی گرفت
سوخت آن پروانه قلب شاه را مانند شمع
جای اشک از چشم بابا، لؤلؤ لالا گرفت
شاه گفتا: گریه کم کن کز شرار آه تو
جان من را آتشی اکنون ز سر تا پا گرفت
گریه باشد بهر آن ساعت که بینی، دخترم!
رأس پاکم جا به روی نیزۀ اعدا گرفت
گریه باشد بهر آن ساعت که بینی همچو جان
در بغل جسم علی را مادرش لیلا گرفت
شعر جانسوز «رضایی» در وداع آخرین
خون به جای اشکِ چشم از دیدۀ زهرا گرفت