- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۸
- بازدید: ۲۳۷۴
- شماره مطلب: ۴۱۴۳
-
چاپ
لب یاقوت رنگ
اصغر چو خشک شد ز عطش، شیر مادرش
پژمرد همچو برگ خزان، روی انورش
اخترفشان ز دیده چو شد مامش از عطش
شد زرد، آفتاب و سیه گشت، اخترش
نه تاب دید در تن و نه آب در رُخش
نه صبر مانْد در دل و نه هوش در سرش
تابی نداشت تا که کند صبر بر عطش
آبی نبود تا که نماید گلو، ترش
ماهیصفت ز تشنگی افتاد روی خاک
از خاک، ناله خاست به گردونِ اخضرش
بهر وداع، شاه روان شد به خیمهگاه
تا بنْگرند اهل حرم، بار دیگرش
یکیک وداع اهل حرم کرد، شاه دین
بوسید چهر دختر و رخسار خواهرش
آه از دمی که مادر اصغر، دوان رسید!
در بر گرفته بود، چو جان، طفل نوبرش
بگْرفت شه ز مادرش، آن جان نازنین
چون جان نازنین به بر آورْد اصغرش
چون کهرباش، آن لب یاقوترنگ دید
از حقّهی عقیقِ یمن ریخت گوهرش
بگْرفتش و روان سوی میدان رزم گشت
شاید کز آب، تازه کند حلق اطهرش
آبی نداد کس به جگرگوشهی رسول
با آن که بود آب روان، مَهر مادرش
نینی؛ نگویی آب ندادند شاه را
دادند لیک از دم شمشیر و خنجرش
ناگه ز شست حرمله شد، تیر کین رها
بگْرفت بر گلوی علی، جای تا پرش
چون تیر کین حرمله آمد به حلق او
از گوش تا به گوش ببُرّید، حنجرش
بگْرفت شاه، خون علی را و همچو مُشک
مالید بر سر و بر و رخسار و پیکرش
خواهد «طرب»، اگر که دهد شرح قتل او
افتد شرر به خامه و آتش به دفترش
-
خورشید منکسف
در شام، چون که آل علی را مقام شد
روز جهان، سیاهتر از تیرهشام شد
شاهی که گنج سرّ خدا بود سینهاش
چون گنج در خرابهی شامش، مقام شد
-
شجر صبر
بستند چو بر پشت شتر، محمل زینب
بگْریست دل سنگ، به حال دل زینب
گویی به غم و محنت و اندوه سرشتند
از روز ازل، طینت و آب و گِل زینب
-
قلم صنع
یا للعجب! که تشنۀ آب فرات بود
شاهی که خاک درگهش، آب حیات بود
شد تشنهلب شهید، میان دو نهر آب
با آن که مهر مادرش، آب فرات بود
لب یاقوت رنگ
اصغر چو خشک شد ز عطش، شیر مادرش
پژمرد همچو برگ خزان، روی انورش
اخترفشان ز دیده چو شد مامش از عطش
شد زرد، آفتاب و سیه گشت، اخترش
نه تاب دید در تن و نه آب در رُخش
نه صبر مانْد در دل و نه هوش در سرش
تابی نداشت تا که کند صبر بر عطش
آبی نبود تا که نماید گلو، ترش
ماهیصفت ز تشنگی افتاد روی خاک
از خاک، ناله خاست به گردونِ اخضرش
بهر وداع، شاه روان شد به خیمهگاه
تا بنْگرند اهل حرم، بار دیگرش
یکیک وداع اهل حرم کرد، شاه دین
بوسید چهر دختر و رخسار خواهرش
آه از دمی که مادر اصغر، دوان رسید!
در بر گرفته بود، چو جان، طفل نوبرش
بگْرفت شه ز مادرش، آن جان نازنین
چون جان نازنین به بر آورْد اصغرش
چون کهرباش، آن لب یاقوترنگ دید
از حقّهی عقیقِ یمن ریخت گوهرش
بگْرفتش و روان سوی میدان رزم گشت
شاید کز آب، تازه کند حلق اطهرش
آبی نداد کس به جگرگوشهی رسول
با آن که بود آب روان، مَهر مادرش
نینی؛ نگویی آب ندادند شاه را
دادند لیک از دم شمشیر و خنجرش
ناگه ز شست حرمله شد، تیر کین رها
بگْرفت بر گلوی علی، جای تا پرش
چون تیر کین حرمله آمد به حلق او
از گوش تا به گوش ببُرّید، حنجرش
بگْرفت شاه، خون علی را و همچو مُشک
مالید بر سر و بر و رخسار و پیکرش
خواهد «طرب»، اگر که دهد شرح قتل او
افتد شرر به خامه و آتش به دفترش