- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۹
- بازدید: ۱۵۵۸
- شماره مطلب: ۴۱۲۲
-
چاپ
آفتاب و مهتاب
باغ میسوزد در آتش، ای دریغا! آب نیست
فصل بیآبی است این جا، غنچهها را تاب نیست
ظلم این نامحرمان، ما را از او محروم ساخت
ور نه بیمهر و وفایی، در نهاد آب نیست
بانگ «هَل مِن ناصر» من، در فضا پیچیده است
در طواف خیمهها، لبّیکی از اصحاب نیست
در حریم عشق، تنها مانده یک ششماهه گل
کز شرار تشنهکامی، خرّم و شاداب نیست
ای همای آسمان پرواز من! با من بیا
جز تو دیگر تشنهی وصلی، در این محراب نیست
گر کسی بر رویت، ای گل! شبنم آبی نزد
دیده بگشا، چشمهی اشک آن قَدَر نایاب نیست
وقت احرام آمد و نزدیک شد، میقات وصل
غنچهی نشکفتهام! برخیز، وقت خواب نیست
میبَرم شاید بسوزد بر تو قلب آفتاب
گر چه میبینم به رویت، رنگ، چون مهتاب نیست
نخلها در گوشِ هم آهسته، نجوا میکنند
نوگل زهرا، گلوی نازکش را تاب نیست
یک نیستان ناله میجوشد از این دشت بلا
یک چمن گل میشود پرپر، دریغا! آب نیست
-
تو را دلجوی یاس ارغوان، در نینوا دیدم
تو را تا دیدهام محو جمال کبریا دیدم
تو را غرق مناجات خدا، از خود رها دیدم
تو را در سجدۀ باران و بر سجّادۀ صحرا
به هنگام قنوت برگها، در «ربّنا» دیدم
-
آیات توکّل و رضا
مطلوب تمام اولیاء، مطلب اوست
آیات توکّل و رضا بر لب اوست
رایات قیام و صلح و صبر و ایثار
بر دوش حسین و حسن و زینب اوست
-
چتر آفتاب
نسیم صبح! بگو چشمهی گلاب، کجاست؟
صفای آیینهها و زلال آب، کجاست؟
بنفشهها همه از باغ لاله میپرسند:
که بیقرارترین روح انقلاب، کجاست؟
-
دامن دامن
مدینه! کاروانی سوی تو با شیون آوردم
رهآوردم بُوَد اشکی که دامندامن آوردم
مدینه! در به رویم وا مکن چون یک جهان ماتم
نیارد ارمغان با خود کسی، تنها من آوردم
آفتاب و مهتاب
باغ میسوزد در آتش، ای دریغا! آب نیست
فصل بیآبی است این جا، غنچهها را تاب نیست
ظلم این نامحرمان، ما را از او محروم ساخت
ور نه بیمهر و وفایی، در نهاد آب نیست
بانگ «هَل مِن ناصر» من، در فضا پیچیده است
در طواف خیمهها، لبّیکی از اصحاب نیست
در حریم عشق، تنها مانده یک ششماهه گل
کز شرار تشنهکامی، خرّم و شاداب نیست
ای همای آسمان پرواز من! با من بیا
جز تو دیگر تشنهی وصلی، در این محراب نیست
گر کسی بر رویت، ای گل! شبنم آبی نزد
دیده بگشا، چشمهی اشک آن قَدَر نایاب نیست
وقت احرام آمد و نزدیک شد، میقات وصل
غنچهی نشکفتهام! برخیز، وقت خواب نیست
میبَرم شاید بسوزد بر تو قلب آفتاب
گر چه میبینم به رویت، رنگ، چون مهتاب نیست
نخلها در گوشِ هم آهسته، نجوا میکنند
نوگل زهرا، گلوی نازکش را تاب نیست
یک نیستان ناله میجوشد از این دشت بلا
یک چمن گل میشود پرپر، دریغا! آب نیست