- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۶
- بازدید: ۲۸۲۵
- شماره مطلب: ۴۰۵۶
-
چاپ
غلام سیاه رنگ
از لشگر امام، غلامی سیاهرنگ
خالِ سوادِ کشور هند و دیار زنگ
آمد به پیش آن شه و گردن نمود کج
درخواست کرد از شه لبتشنه، اذن جنگ
گفتش شه شهید، مکن رو به کارزار
کآن جا به کار نیست به جز ناوک خدنگ
کس زین سپاه، کار ندارد به تو، چرا
خواهی کُنی به خویش در این لحظه کار، تنگ؟
گفتا شوَم فداتْ به خیل فداییان!
داری مگر ز بودنِ همچون منی تو ننگ؟
روی مرا سیاه مکن بیش از این، شها!
خواهم که تا ز لطف تو گردم سفیدرنگ
میدانمت سیاهی لشگر ضرور نیست
لیکن مزن به شیشۀ امّید من، تو سنگ
از خون، رخ سیاه کنون سرخ میکنم
بالاتر از سیاه که گفته است نیست رنگ؟
دادش اجازت آن شه و آمد به رزمگاه
جمعی ز زین فکنْد و نگون شد ز پشت خنگ
بر خاک و خون تپید و صدا زد حسین را
سویش شتافت خسرو لبتشنه، بیدرنگ
از اسب شد پیاده، همان معدن کَرَم
در برکشید پیکر او را ز لطف، تنگ
رخ بر رخش نهاد و بگفتا: «مُهَیمِنا»!
بویش نما چو مُشک و رُخش کن سفیدرنگ!
دیدند بوی مُشک از آن جسم ساطع است
سهل است بوی مُشک که بودش ز مُشک، ننگ
خواهی که روسفید شوی مثل آن سیاه
جان کن نثارِ خاکِ رهِ شاهِ کمسپاه
برای آشنایی بیشتر با این شاعر به مدخل فدایی مازندرانی در دانشنامه تخصصی امام حسین علیهالسلام مراجعه کنید.
-
ترکیب بند عاشورایی فدایی مازندرانی (بند اول)
در حیرتم که لاله دلـش داغـدار کـیسـت؟
سنبل گشوده و گیسو و آشفته تار کیسـت؟
گل از برای چیست که بنموده جامه چاک؟
باد صبا به طرف چمـن بـیقـرار کیـسـت؟
-
آب بیآبرو
در حیرتم که آب، مگر آبرو نداشت؟
گر آبروی داشت، چرا رو به او نداشت؟
لبتشنه شاهِ تشنهلبان در لب فرات
جز جرعهای ز آب، دگر آرزو نداشت
-
شاه کمسپاه
فریاد از آن شبی! که به فرداش شد شهید
سلطان دین حسین، به کام دل یزید
آن شام شد ز پردهی ظلمت، سیاهپوش
وآن صبح از سپیده، گریبان خود درید
-
صیت شهادت
دانی که لفظ «دمع»، چرا از دم است و عین؟
یعنی که خون ز دیده ببار از غم حسین
نَگْریستن براش ز عین شقاوت است
ای نور عین! گریه به عین است، فرضِ عین
غلام سیاه رنگ
از لشگر امام، غلامی سیاهرنگ
خالِ سوادِ کشور هند و دیار زنگ
آمد به پیش آن شه و گردن نمود کج
درخواست کرد از شه لبتشنه، اذن جنگ
گفتش شه شهید، مکن رو به کارزار
کآن جا به کار نیست به جز ناوک خدنگ
کس زین سپاه، کار ندارد به تو، چرا
خواهی کُنی به خویش در این لحظه کار، تنگ؟
گفتا شوَم فداتْ به خیل فداییان!
داری مگر ز بودنِ همچون منی تو ننگ؟
روی مرا سیاه مکن بیش از این، شها!
خواهم که تا ز لطف تو گردم سفیدرنگ
میدانمت سیاهی لشگر ضرور نیست
لیکن مزن به شیشۀ امّید من، تو سنگ
از خون، رخ سیاه کنون سرخ میکنم
بالاتر از سیاه که گفته است نیست رنگ؟
دادش اجازت آن شه و آمد به رزمگاه
جمعی ز زین فکنْد و نگون شد ز پشت خنگ
بر خاک و خون تپید و صدا زد حسین را
سویش شتافت خسرو لبتشنه، بیدرنگ
از اسب شد پیاده، همان معدن کَرَم
در برکشید پیکر او را ز لطف، تنگ
رخ بر رخش نهاد و بگفتا: «مُهَیمِنا»!
بویش نما چو مُشک و رُخش کن سفیدرنگ!
دیدند بوی مُشک از آن جسم ساطع است
سهل است بوی مُشک که بودش ز مُشک، ننگ
خواهی که روسفید شوی مثل آن سیاه
جان کن نثارِ خاکِ رهِ شاهِ کمسپاه
برای آشنایی بیشتر با این شاعر به مدخل فدایی مازندرانی در دانشنامه تخصصی امام حسین علیهالسلام مراجعه کنید.