- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۵
- بازدید: ۱۸۸۲
- شماره مطلب: ۴۰۲۰
-
چاپ
رحمت محض
این نوخطان که در یَم خون، آرمیدهاند
«آرام جان و مونس دل، نور دیدهاند»[i]
خون است و خاک و نعل ستوران و آفتاب
«پیراهنی که بر تن ایشان بریدهاند»
عالَم بَرند تربتشان از پی شفا
«اینان مگر ز رحمت محض آفریدهاند؟»
دادند جان و سر به رهِ دوست، آن چنان
«کآشفتگان عشق، گریبان دریدهاند»
تا خونشان کنند به راه خدا، نثار
«از کودکی به خون جگر پروریدهاند»
آن عاشقانِ سر به کفِ دشتِ کربلا
«نشنیدهام که باز، نصیحت شنیدهاند»
جانبازی و شجاعت و مردیّ و مردمی
«روحی بُوَد که در تن عالم دمیدهاند»
گر تشنهلب شدند به تیغ جفا، شهید
«از نهرهای چشمۀ کوثر مکیدهاند»
از نوک تیر حرمله نوشیدهاند، شیر
«شیرینلبان، نه شیر که شکّر مزیدهاند»
تا بنْگرند رنج اسارت، مقام صبر
«این حوریان به ساحت دنیا خزیدهاند»
گفت آن که دید گلشنِ خونینِ کربلا:
«زین گلستان، هنوز مگر گل نچیدهاند؟»
در گلشنی که سروقدان، خاک ره شدند
«سرو بلند و کاج به شوخی چمیدهاند»
«سعدی»، «خِرَد»! ز مرگ شهیدان کشد خروش
«مردان چه جای خاک؟ که در خون تپیدهاند»
[i]. تضمین غزل «سعدی». (ص 181)
-
شکر و شکایت
صبر جمیل زینب، صبری است بینهایت
«گر نکتهدان عشقی، بشْنو تو این حکایت»[i]
رأس پدر رقیّه، بر کف گرفت و گفتا:
«با یار دلنوازم، شُکری است با شکایت»
-
مقام قرب
ز شام رفتنِ زینب، مگو دلم چون است؟
«ز گریه مردم چشمم، نشسته در خون است»[i]
من از حدیث یزید و سر حسین و عصا
«ز جام غم، می لعلی که میخورم، خون است»
-
رسوایی یزید
بگفت زینب غمدیده، با دلی غمناک:
«گرَم تو دوستی از دشمنان ندارم باک»[i]
به دوستیّ تو سوگند! صبر پیشه کنم
«هزار دشمنم ار میکنند، قصد هلاک»
-
فراق یار
سکینه دامن شه را گرفت و گریان گفت:
«فراق یار نه آن میکند که بتْوان گفت»[i]
پدر! به جان تو! درد فراق آسان نیست
«شنیدم این سخنِ خوش که پیر کنعان گفت»
رحمت محض
این نوخطان که در یَم خون، آرمیدهاند
«آرام جان و مونس دل، نور دیدهاند»[i]
خون است و خاک و نعل ستوران و آفتاب
«پیراهنی که بر تن ایشان بریدهاند»
عالَم بَرند تربتشان از پی شفا
«اینان مگر ز رحمت محض آفریدهاند؟»
دادند جان و سر به رهِ دوست، آن چنان
«کآشفتگان عشق، گریبان دریدهاند»
تا خونشان کنند به راه خدا، نثار
«از کودکی به خون جگر پروریدهاند»
آن عاشقانِ سر به کفِ دشتِ کربلا
«نشنیدهام که باز، نصیحت شنیدهاند»
جانبازی و شجاعت و مردیّ و مردمی
«روحی بُوَد که در تن عالم دمیدهاند»
گر تشنهلب شدند به تیغ جفا، شهید
«از نهرهای چشمۀ کوثر مکیدهاند»
از نوک تیر حرمله نوشیدهاند، شیر
«شیرینلبان، نه شیر که شکّر مزیدهاند»
تا بنْگرند رنج اسارت، مقام صبر
«این حوریان به ساحت دنیا خزیدهاند»
گفت آن که دید گلشنِ خونینِ کربلا:
«زین گلستان، هنوز مگر گل نچیدهاند؟»
در گلشنی که سروقدان، خاک ره شدند
«سرو بلند و کاج به شوخی چمیدهاند»
«سعدی»، «خِرَد»! ز مرگ شهیدان کشد خروش
«مردان چه جای خاک؟ که در خون تپیدهاند»
[i]. تضمین غزل «سعدی». (ص 181)