- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۵
- بازدید: ۱۱۱۴
- شماره مطلب: ۳۹۹۷
-
چاپ
روی بینقاب
چون کاروان عشق، به دشت بلا گذشت
افکنْد بار عشق در آن جا، ز جا گذشت
با عشق دید آب و هوایش چو سازگار
منزل نمود و از سر آب و هوا گذشت
سالار کاروان، همه کالای عشق را
بنْهاد در میانه، ز هر مدّعا گذشت
چون در زمین پُر خطر نینوا رسید
با صد هزار شور و نوا، از نوا گذشت
از جان و دل گذشت ز اعضای خویشتن
از سر، جدا گذشته و از تن، جدا گذشت
روزی که از مدینه برون مینهاد پای
یکسر ز سر گذشته و یکجا ز جا گذشت
شکرانه داد اکبر و اصغر به راه دوست
در کوی عشق یار، چو از وی بدا گذشت
هر چیز را به عالم امکان، نهایتی است
جز عشق او به دوست که از منتها گذشت
معراجش از «دَنی فَتَدَلّی» گذشت و لیک
ناید مرا دگر به زبان تا کجا گذشت
معشوق، جلوه کرد به آیین عاشقی
خود عشق باخت با خود و از ماسوا گذشت
از سرگذشتِ او نتوان گفت یا شنید
کآمد چه بر سر وی و بر وی چهها گذشت
سرخوش گذشت از سر عالم، به راه دوست
از هر چه درگذشت، به عین رضا گذشت
از عشق هم گذشت که عشق است هم، حجاب
پس روی خویش دید، چو خورشید بینقاب
-
معراج اوّل و آخر
آن کشتهای که نیست جزایی، برای او
الّا خدای او که بُوَد خونبهای او
آن کشتهای که حیدر و زهرا و مصطفی
دارند صبح و شام به جنّت، عزای او
-
سهم بلا
میزان حُسن و عشق چو با هم قرین فتاد
سهم بلای او به امام مبین فتاد
عشقش عنان کشید ز یثرب به کربلا
کوشید تا که کار به «عین الیقین» فتاد
-
مرهم اشک
بر زخمهای پیکرت ار اشک، مرهم است
پس گریه تا به حشر بر آن زخمها، کم است
زآن ناوکی که بر دلت آمد ز شَست کین
خون دل از دو دیده، روانم دمادم است
-
منزل جانان
ای کرببلا! منزل جانان من استی
یعنی تو مقام شه گلپیرهن استی
خود گلشن طاهایی و باغ دل زهرا
کاینسان چمن اندر چمن از یاسمن استی
روی بینقاب
چون کاروان عشق، به دشت بلا گذشت
افکنْد بار عشق در آن جا، ز جا گذشت
با عشق دید آب و هوایش چو سازگار
منزل نمود و از سر آب و هوا گذشت
سالار کاروان، همه کالای عشق را
بنْهاد در میانه، ز هر مدّعا گذشت
چون در زمین پُر خطر نینوا رسید
با صد هزار شور و نوا، از نوا گذشت
از جان و دل گذشت ز اعضای خویشتن
از سر، جدا گذشته و از تن، جدا گذشت
روزی که از مدینه برون مینهاد پای
یکسر ز سر گذشته و یکجا ز جا گذشت
شکرانه داد اکبر و اصغر به راه دوست
در کوی عشق یار، چو از وی بدا گذشت
هر چیز را به عالم امکان، نهایتی است
جز عشق او به دوست که از منتها گذشت
معراجش از «دَنی فَتَدَلّی» گذشت و لیک
ناید مرا دگر به زبان تا کجا گذشت
معشوق، جلوه کرد به آیین عاشقی
خود عشق باخت با خود و از ماسوا گذشت
از سرگذشتِ او نتوان گفت یا شنید
کآمد چه بر سر وی و بر وی چهها گذشت
سرخوش گذشت از سر عالم، به راه دوست
از هر چه درگذشت، به عین رضا گذشت
از عشق هم گذشت که عشق است هم، حجاب
پس روی خویش دید، چو خورشید بینقاب