- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۶
- بازدید: ۲۱۶۹
- شماره مطلب: ۳۹۴۴
-
چاپ
خرگاه عزّت
درای کاروانی سخت با سوز و گداز آید
چو آه آتشینی کز دل پُر غصّه باز آید
گمانم کاروانی از وطن آواره گردیده
که آواز جرس، با نالههای جانگداز آید
اگر این کاروان است از حسین، فرزند پیغمبر
چرا او را اجل، منزل به منزل پیشواز آید؟
الا! یا خیمگی! خرگاه عزّت بر سر پا کن
که ناموس خدا زینب، ز راهی بس دراز آید
به وقت بازگشت شام، یارب! چون بُوَد حالش؟
بهین دخت علی کامروز اندر مهد ناز آید
فلک گسترده خوانی، آب و نانش خون و لخت دل
عراقی میهماندار است و مهمان از حجاز آید
به روی میهمانان حجازی، آب و نان بستند
که دیده میزبان هرگز، چنین مهماننواز آید؟
شهنشاهی که دین از وی سرافراز است، واویلا!
شگفتی بین که رُمح کفرش از سر، سرفراز آید
بنازم مقتدایی را! که در محرابِ شمشیرش
ز خون سر وضو باشد، چو هنگام نماز آید
یزید از زادۀ «خیر البشر»، بیعت طمع دارد
چگونه طاعت جبریل با ابلیس، ساز آید؟
سلیمان هیچکس دیده، مطیع اهرمن گردد؟
حقیقت کس شنیده، زیر فرمان مجاز آید؟
«معاذ اللُّه»! مطیع کفر، هرگز دین نخواهد شد
وگر باید شدن مقتول، گو شو، این نخواهد شد
-
تفسیری عجیب
فلک! در کربلا، آل علی را میهمان کردی
مهیّا آب و نان بایست، شمشیر و سنان کردی
حریم مصطفی را از حرم، در کربلا خواندی
هلاک از تشنهکامی بر لب آب روان کردی
-
حمایل زرّین
چو بر بستند «آل الله»، سوی شام، محملها
به محملها مکان کردند، همچون غصّه در دلها
ز بس سیل سرشک از چشمههای چشم شد جاری
فرو رفتند آن جمّازهها تا سینه، در گِلها
-
شب تار
فلک! با عترت «خیر البشر»، لختی مدارا کن
مدارا کن به «آل الله» و شرم از روی زهرا کن
ره شام است در پیش و هزاران محنت اندر پی
به «اهل البیت» رحمی، ای فلک! در کوه و صحرا کن
-
مرغ نیم بسمل
حسین از کینهی عدوان، چو آمد تنگ، میدانش
نمانْد از یاوران یک تن که سازد جان به قربانش
نه عون و جعفر و عبّاس باقی مانْد و نه قاسم
نه فرزندش علی اکبر که طلعت، ماه تابانش
خرگاه عزّت
درای کاروانی سخت با سوز و گداز آید
چو آه آتشینی کز دل پُر غصّه باز آید
گمانم کاروانی از وطن آواره گردیده
که آواز جرس، با نالههای جانگداز آید
اگر این کاروان است از حسین، فرزند پیغمبر
چرا او را اجل، منزل به منزل پیشواز آید؟
الا! یا خیمگی! خرگاه عزّت بر سر پا کن
که ناموس خدا زینب، ز راهی بس دراز آید
به وقت بازگشت شام، یارب! چون بُوَد حالش؟
بهین دخت علی کامروز اندر مهد ناز آید
فلک گسترده خوانی، آب و نانش خون و لخت دل
عراقی میهماندار است و مهمان از حجاز آید
به روی میهمانان حجازی، آب و نان بستند
که دیده میزبان هرگز، چنین مهماننواز آید؟
شهنشاهی که دین از وی سرافراز است، واویلا!
شگفتی بین که رُمح کفرش از سر، سرفراز آید
بنازم مقتدایی را! که در محرابِ شمشیرش
ز خون سر وضو باشد، چو هنگام نماز آید
یزید از زادۀ «خیر البشر»، بیعت طمع دارد
چگونه طاعت جبریل با ابلیس، ساز آید؟
سلیمان هیچکس دیده، مطیع اهرمن گردد؟
حقیقت کس شنیده، زیر فرمان مجاز آید؟
«معاذ اللُّه»! مطیع کفر، هرگز دین نخواهد شد
وگر باید شدن مقتول، گو شو، این نخواهد شد