- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۶
- بازدید: ۲۵۸۱
- شماره مطلب: ۳۹۳۳
-
چاپ
راه سفر
آهی کشید و تربت او را به بر گرفت
از آه شه به خرمن هستی، شرر گرفت
از بس که خون گریست، جگرگوشۀ رسول
منزلگه بتول، به خون جگر گرفت
زآن پس به ناله گفت که ای بانوی بهشت!
خواهم ز آستان تو، راه سفر گرفت
رفته است در قضا که شوم کشتۀ جفا
نتْوان به پیش، تیر قضا را سپر گرفت
از تربت بتول برآمد یکی خروش
و آتش از آن خروش، به بحر و به بر گرفت
کای جان مادر! آمدهای تا کنی وداع
آن گاه راه وادی پُر شور و شر گرفت
داغ برادر تو، هنوز است بر دلم
باز این چه شعبده است که گردون ز سر گرفت؟
نَبْوَد مصیبتی ز غم تو، عظیمتر
نتْوان غم مصیبت تو، مختصر گرفت
خواهم به روز حشر ز بیداد امّتان
در پای عرش، دامن «خیر البشر» گرفت
از گفتوگوی فاطمه، شه را جگر بسوخت
آهی چنان کشید کز او، خشک و تر بسوخت
-
توشۀ اشک
بیرون شهر بار گشودند قافله
نه غیر ندبه کار و نه جز نوحه، مشغله
افراشتند خیمهی اهل حرم، نخست
زآن پس سرای پردهی سالار قافله
-
کهکشان نظارهگر
چون پیش چشمشان، سر شه بر سنان گذشت
در حیرتم که بر سر زینب، چسان گذشت
تا بوسدش گلو، نرسیدش به نیزه، دست
آوخ که نیزه نیز بر او سرگران گذشت!
-
گهوارۀ خاک
بر کشتگان ز غرفهی جنّت، نظاره کن
اوّل، نظر بدین بدن پارهپاره کن
با اینکه زخم پیکر او را شماره نیست
باز آی و زخم پیکر او را شماره کن
-
آخر ذبیح
مقتل شهزاده عبدالله را
بشْنو و برکش به گردون، آه را
کودکی خورشیدوَش، طفلی صبیح
در ره سلطان دین، آخرذبیح
راه سفر
آهی کشید و تربت او را به بر گرفت
از آه شه به خرمن هستی، شرر گرفت
از بس که خون گریست، جگرگوشۀ رسول
منزلگه بتول، به خون جگر گرفت
زآن پس به ناله گفت که ای بانوی بهشت!
خواهم ز آستان تو، راه سفر گرفت
رفته است در قضا که شوم کشتۀ جفا
نتْوان به پیش، تیر قضا را سپر گرفت
از تربت بتول برآمد یکی خروش
و آتش از آن خروش، به بحر و به بر گرفت
کای جان مادر! آمدهای تا کنی وداع
آن گاه راه وادی پُر شور و شر گرفت
داغ برادر تو، هنوز است بر دلم
باز این چه شعبده است که گردون ز سر گرفت؟
نَبْوَد مصیبتی ز غم تو، عظیمتر
نتْوان غم مصیبت تو، مختصر گرفت
خواهم به روز حشر ز بیداد امّتان
در پای عرش، دامن «خیر البشر» گرفت
از گفتوگوی فاطمه، شه را جگر بسوخت
آهی چنان کشید کز او، خشک و تر بسوخت