- تاریخ انتشار: ۱۳۹۳/۰۸/۰۶
- بازدید: ۱۹۴۴
- شماره مطلب: ۳۹۳
-
چاپ
نگاه آخر
چگونه آب نگردم کنار پیکرتان؟
که خیره مانده به چشمم نگاه آخرتان
میان هلهلۀ قاتلانتان تنها
نشستهام که بگریم به جسم پرپرتان
چه شد که بعد رجزهایتان در این میدان ...؟
چه شد که بعد تماشای رزم محشرتان ...؟
ز داغ این همه دشنه به خویش میپیچید
به زیر آن همه مرکب شکسته شد پرتان
شکسته آمدم اینجا شکستهتر شدهام
نشستهام من شرمنده در برابرتان
خدا کند که بگیرند چشم زینب را
که تیغ تیز نبیند به روی حنجرتان
میان قافلۀ نیزهدارها، فردا
خدا کند که نخندد کسی به مادرتان
و پیش ناقۀ او در میان شادیها
خدا کند که نیفتد ز نیزهها سرتان
-
عشق اسطرلاب مردان خداست
هرچه بادا باد! اما عشق باد
عشق بادا، عشق بادا، عشق باد
جوهر این عاشقیها عشق باد
کار دنیا کار فردا عشق باد
عقل رفت و گفت تنها عشق باد
-
ز اوج شانۀ او آسمان به خاک افتاد
خدا زمین و زمان را دوباره حیران ساخت
تمام شوکت خود را به شکل انسان ساخت
به دست قدرت خود، خلقتی شگفت آورد
گرفت پرده ز رویی، جهان گلستان ساخت
-
ماه پر آفتاب
دلی دارم و خانۀ بوتراب است
سری دارم و خاک عالیجناب است
عوض کرده روز و شبم جای خود را
که ماهی دمیده پر از آفتاب است
-
ارمنی آمد و مسلمان شد
گرچه سرگرم کسب و کارش بود
نان خور رزق کار و بارش بود
او که با عالم خودش میساخت
روز و شب با غم خودش میساخت
نگاه آخر
چگونه آب نگردم کنار پیکرتان؟
که خیره مانده به چشمم نگاه آخرتان
میان هلهلۀ قاتلانتان تنها
نشستهام که بگریم به جسم پرپرتان
چه شد که بعد رجزهایتان در این میدان ...؟
چه شد که بعد تماشای رزم محشرتان ...؟
ز داغ این همه دشنه به خویش میپیچید
به زیر آن همه مرکب شکسته شد پرتان
شکسته آمدم اینجا شکستهتر شدهام
نشستهام من شرمنده در برابرتان
خدا کند که بگیرند چشم زینب را
که تیغ تیز نبیند به روی حنجرتان
میان قافلۀ نیزهدارها، فردا
خدا کند که نخندد کسی به مادرتان
و پیش ناقۀ او در میان شادیها
خدا کند که نیفتد ز نیزهها سرتان