مشخصات شعر

شیرزن

«امّ کلثوم»، علی را دختر

زهره را انجمن‌آرا اختر

 

میوۀ قلب رسول الله است

چه کس از مرتبه‌اش، آگاه است؟

 

گر به مردیّ و شرف، خاتمه است

پرورش یافتۀ فاطمه است

 

مجتبی فخریه دارد بر او

نگرد چهرۀ مادر در او

 

همسرش عون، سرافراز از او

جعفر از فخر به پرواز از او

 

بعد زینب بُوَد او یار حسین

با غم عشق، گرفتار حسین

 

آفتاب از مژه اختر می‌سفت

امّ کلثوم به مردم می‌گفت:

 

ای میان حق و باطل شده مات!

خود حرام است به ما این صدقات

 

صدقه پیش کریمان ندهید

نان و خرما به یتیمان ندهید

 

دست در خون خدا آغشتید

با معاویّه، علی را کشتید

 

تا ابد شادیتان، ماتم باد!

خنده و گریه‌تان توأم باد!

 

جنگ با دست شما راه افتاد

یوسف فاطمه در چاه افتاد

 

آن که را بود لبش، آب حیات

تشنه کشتید لب آب فرات

 

بعد کشتن، بدنش آزردید

اهل بیتش به اسارت بردید

 

بس که می‌سوخت ز پا تا به سرش

شعله می‌ریخت ز چشمان ترش

 

دل تنگ و غم عالم عجب است

یک زن و این همه ماتم عجب است

 

گر چو عبّاس، نه شمشیرزن است

هم‌چو زینب، به خدا! شیرزن است

 

خطبه‌اش شوربرانگیز بُوَد

ذوالفقاری شررانگیز بُوَد

 

چون به توحید، لبش باز شود

کفر را محکمه آغاز شود

 

ریزد ارکان ستم را در هم

زند آرام ستم‌گر بر هم

 

وای از آن دم که شد از کوفه روان

به سوی شام بلا دل‌نگران

 

ای دل! از آتش غم خود تو بسوز

من چه گویم که چه کردند آن روز

 

روز نامردمی مردم بود

کینه پیدا و مروّت گم بود

 

«رستگار»! آتش غم، ما را سوخت

بس کن این شعر که جان‌ها را سوخت

 

شیرزن

«امّ کلثوم»، علی را دختر

زهره را انجمن‌آرا اختر

 

میوۀ قلب رسول الله است

چه کس از مرتبه‌اش، آگاه است؟

 

گر به مردیّ و شرف، خاتمه است

پرورش یافتۀ فاطمه است

 

مجتبی فخریه دارد بر او

نگرد چهرۀ مادر در او

 

همسرش عون، سرافراز از او

جعفر از فخر به پرواز از او

 

بعد زینب بُوَد او یار حسین

با غم عشق، گرفتار حسین

 

آفتاب از مژه اختر می‌سفت

امّ کلثوم به مردم می‌گفت:

 

ای میان حق و باطل شده مات!

خود حرام است به ما این صدقات

 

صدقه پیش کریمان ندهید

نان و خرما به یتیمان ندهید

 

دست در خون خدا آغشتید

با معاویّه، علی را کشتید

 

تا ابد شادیتان، ماتم باد!

خنده و گریه‌تان توأم باد!

 

جنگ با دست شما راه افتاد

یوسف فاطمه در چاه افتاد

 

آن که را بود لبش، آب حیات

تشنه کشتید لب آب فرات

 

بعد کشتن، بدنش آزردید

اهل بیتش به اسارت بردید

 

بس که می‌سوخت ز پا تا به سرش

شعله می‌ریخت ز چشمان ترش

 

دل تنگ و غم عالم عجب است

یک زن و این همه ماتم عجب است

 

گر چو عبّاس، نه شمشیرزن است

هم‌چو زینب، به خدا! شیرزن است

 

خطبه‌اش شوربرانگیز بُوَد

ذوالفقاری شررانگیز بُوَد

 

چون به توحید، لبش باز شود

کفر را محکمه آغاز شود

 

ریزد ارکان ستم را در هم

زند آرام ستم‌گر بر هم

 

وای از آن دم که شد از کوفه روان

به سوی شام بلا دل‌نگران

 

ای دل! از آتش غم خود تو بسوز

من چه گویم که چه کردند آن روز

 

روز نامردمی مردم بود

کینه پیدا و مروّت گم بود

 

«رستگار»! آتش غم، ما را سوخت

بس کن این شعر که جان‌ها را سوخت

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×