- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۴
- بازدید: ۶۱۷۰
- شماره مطلب: ۳۸۳۳
-
چاپ
وقایع کوفه و خانه خولی ملعون
شب یکشنبه بود از ماه شعبان
شراره زد به دل، عشق شهیدان
فتادم باز یاد پادشاهی
که بهر اوست از مه تا به ماهی
نموده طائر دل، نغمهسازی
ز عشق روی سلطان حجازی
چو شد سلطان شهر عشق، بیتاج
خیام عشق را کردند تاراج
کبوتر بچّههای آل عمران
پراکنده شدند اندر بیابان
حریم شاه شد با آه و زاری
سوارِ اشترانِ بیعماری
بریده دستشان از دامن شاه
به ره افتاده با صد ناله و آه
به نوک نی، عیان گشته ز هر سو
سران ماهروی عنبرینمو
به پیشاپیش، سرهای شهیدان
به دنبالش روان، خیال اسیران
چو شد آل عبا وارد به کوفه
گلستان نبی شد بیشکوفه
ز ظلم کوفیان زشتکردار
خرابه شد مکان آل اطهار
به رأس انور آن شاه عادل
تنورستان خولی گشت منزل
تجلّی کرد نور پاک داور
به مطبخخانۀ خولی کافر
ندیده هیچ کس اندر زمانه
ز شه جویند در مطبخ نشانه
زن خولی چو شد از خواب، بیدار
چو شد از حالت آن سر، خبردار
همانا چون که بود آن زن، مسلمان
شده بر او عیان، آن راز پنهان
بیامد هودجی از عرش اعظم
در آن بنْشسته بانوی مکرّم
سیهپوش از غم تازهجوانان
همیزد بر سر و میکرد افغان
چو وارد گشت در آن خانه بانو
گرفت آن رأس انور را به زانو
زدی بوسه به رگهای گلویش
نمودی پاک، خاکستر ز رویش
همی گفت: ای شهید کربلایی!
چرا مادر! ذبیح مِن قفایی؟
همی گفت: ای غریب خستهجانم!
همی گفت: ای شه بیخانمانم!
بیایم با تو من منزل به منزل
نباشم یک دم از حال تو غافل
نگویندت که شه یاری ندارد
غریب است و عزاداری ندارد
ز آب دیده شست از چهرهاش خاک
چنین فرمود پس با قلب غمناک
به خولی گفت کای ملعون غدّار!
شدی بر لعنت ایزد، گرفتار
دگر جایی نبُد در خانۀ تو؟
به جز مطبخ در این ویرانۀ تو
دهی جا نور چشم مصطفی را
کنی مهمان تو شاه کربلا را
بیا «فرخنده»! کوته کن سخن را
زدی آتش به دل چرخ کهن را
-
اشک بر حسین
دارم از هجر رخت دیده چو رود جیحون
قلب بشْکسته، پُر اندوه؛ جگر، دجلۀ خون
آنقدر گریه کنم از غمت، ای شاه شهید!
تا دل خون شده از دیدهام آید بیرون
-
بارگاه حسین
زمین کرببلا شد چو خوابگاه حسین
گذشت از حرم کعبه، بارگاه حسین
امیدوار چنانم که روز رستاخیز
مرا خدای دهد جای در پناه حسین
-
مدح حضرت علیاکبر (ع)
دلم سیّار دشت کربلا شد
گرفتار شه گلگون قبا شد
تپیدی مرغ دل اندر بر من
فتاده شوق اکبر بر سر من
-
زبانحال حضرت فاطمه صغری (س)
چه شود اگر گذر، ای صبا! تو به سوی کرببلا کنی؟[1]
چو رسی به دشت بلا ز من، تو به اکبرم گلهها کنی
ز منِ شکستهدل، ای صبا! تو بگو به اکبر باوفا
چه شود که ای شه مهلقا! «نظری به جانب ما کنی؟»
وقایع کوفه و خانه خولی ملعون
شب یکشنبه بود از ماه شعبان
شراره زد به دل، عشق شهیدان
فتادم باز یاد پادشاهی
که بهر اوست از مه تا به ماهی
نموده طائر دل، نغمهسازی
ز عشق روی سلطان حجازی
چو شد سلطان شهر عشق، بیتاج
خیام عشق را کردند تاراج
کبوتر بچّههای آل عمران
پراکنده شدند اندر بیابان
حریم شاه شد با آه و زاری
سوارِ اشترانِ بیعماری
بریده دستشان از دامن شاه
به ره افتاده با صد ناله و آه
به نوک نی، عیان گشته ز هر سو
سران ماهروی عنبرینمو
به پیشاپیش، سرهای شهیدان
به دنبالش روان، خیال اسیران
چو شد آل عبا وارد به کوفه
گلستان نبی شد بیشکوفه
ز ظلم کوفیان زشتکردار
خرابه شد مکان آل اطهار
به رأس انور آن شاه عادل
تنورستان خولی گشت منزل
تجلّی کرد نور پاک داور
به مطبخخانۀ خولی کافر
ندیده هیچ کس اندر زمانه
ز شه جویند در مطبخ نشانه
زن خولی چو شد از خواب، بیدار
چو شد از حالت آن سر، خبردار
همانا چون که بود آن زن، مسلمان
شده بر او عیان، آن راز پنهان
بیامد هودجی از عرش اعظم
در آن بنْشسته بانوی مکرّم
سیهپوش از غم تازهجوانان
همیزد بر سر و میکرد افغان
چو وارد گشت در آن خانه بانو
گرفت آن رأس انور را به زانو
زدی بوسه به رگهای گلویش
نمودی پاک، خاکستر ز رویش
همی گفت: ای شهید کربلایی!
چرا مادر! ذبیح مِن قفایی؟
همی گفت: ای غریب خستهجانم!
همی گفت: ای شه بیخانمانم!
بیایم با تو من منزل به منزل
نباشم یک دم از حال تو غافل
نگویندت که شه یاری ندارد
غریب است و عزاداری ندارد
ز آب دیده شست از چهرهاش خاک
چنین فرمود پس با قلب غمناک
به خولی گفت کای ملعون غدّار!
شدی بر لعنت ایزد، گرفتار
دگر جایی نبُد در خانۀ تو؟
به جز مطبخ در این ویرانۀ تو
دهی جا نور چشم مصطفی را
کنی مهمان تو شاه کربلا را
بیا «فرخنده»! کوته کن سخن را
زدی آتش به دل چرخ کهن را