- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۲/۱۸
- بازدید: ۱۹۱۸
- شماره مطلب: ۳۳۳۰
-
چاپ
مرثیهخوانی ماه
دیگر نه تاب مانده به سینه، نه دل، قرار
افتاده جسم اطهرتان توی کارزار
ای چشمهای پاک شما گرمی دلم
ای دستهای سبز شما معنی بهار
وقت وداع نیست که محملنشین شدم
وقت وداع نیست که بر نیزهها سوار ...
مادر فدای سرخی خون غریبتان
هی ریخت روی دامن او دانه انار
آمد برادرم که بگوید ... ز من شنید:
ای کاش باز زنده شوند و هزار بار
جان را فدای جان برادر کنند و من
هر بار از دلیریشان غرق افتخار ...
اما چه حیف این سر خورشید کربلاست
ماه و ستارههای بنیهاشمش مدار!
سر را اگر به چوبۀ محمل زدم، دگر
طاقت نمانده است در این قلب سوگوار
با آتش آمدند و دم تازیانهها
اطفال آن فاطمه ... شلاق ... نیزه ... خار
***
با کاروان زخم از این دشت میروم
کی میشود که باز بیایم بر این مزار
ای عشق سربلند که بر نیزه میروی
از حلقۀ کمند تو لایمکن الفرار
ما را ببخش هر چه کم از تو سرودهایم
خون خدا، به سینۀ ما کربلا ببار
-
روایت خورشید در چهار پرده (پردۀ چهارم)
دیگر به سینه تاب نماند و، به دل قرارافتاده جسم اطهرتان توی کارزار
ای چشمهای پاک شما، گرمی دلم ای دستهای سبز شما، معنی بهار
-
روایت خورشید در چهار پرده (پردۀ سوم)
از دشت سمت خیمه میآید کسی مگر؟
گویا دلش شکسته ز سنگینی خبر
داغی بزرگ، بر دل پاکش نشسته استداغی به وسعت غم آدم، نه! بیشتر
-
روایت خورشید در چهار پرده (پردۀ دوم)
جانم فدات، یار عزیزم، برادرم
همراه خوب کودکیام، نیم دیگرم
افتادهای میانۀ میدان به خون چرابالت شکسته است چرا پس کبوترم؟
-
شب چهلّم
دوباره آمدهای امّا، چقدر خسته و تنهایی
دوباره نوحه بخوان، زینب! دوباره با همه گویایی
صدای غمزدهات، بانو! به گوش دشت که میپیچد
ز خیمههای حرم انگار، شنیده میشود آوایی
مرثیهخوانی ماه
دیگر نه تاب مانده به سینه، نه دل، قرار
افتاده جسم اطهرتان توی کارزار
ای چشمهای پاک شما گرمی دلم
ای دستهای سبز شما معنی بهار
وقت وداع نیست که محملنشین شدم
وقت وداع نیست که بر نیزهها سوار ...
مادر فدای سرخی خون غریبتان
هی ریخت روی دامن او دانه انار
آمد برادرم که بگوید ... ز من شنید:
ای کاش باز زنده شوند و هزار بار
جان را فدای جان برادر کنند و من
هر بار از دلیریشان غرق افتخار ...
اما چه حیف این سر خورشید کربلاست
ماه و ستارههای بنیهاشمش مدار!
سر را اگر به چوبۀ محمل زدم، دگر
طاقت نمانده است در این قلب سوگوار
با آتش آمدند و دم تازیانهها
اطفال آن فاطمه ... شلاق ... نیزه ... خار
***
با کاروان زخم از این دشت میروم
کی میشود که باز بیایم بر این مزار
ای عشق سربلند که بر نیزه میروی
از حلقۀ کمند تو لایمکن الفرار
ما را ببخش هر چه کم از تو سرودهایم
خون خدا، به سینۀ ما کربلا ببار