- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۲/۱۸
- بازدید: ۱۲۲۰
- شماره مطلب: ۳۳۲۳
-
چاپ
عطش و آتش
هر دو سرشار از عطش در آرزوی آتشند
هر دو مشتاق و غزلخوان رو به سوی آتشند
گاهی از آیینه میگیرند ردِ روشنی
گاه چون پروانهها در جستجوی آتشند
تشنگی رمز معماییست در دیوان عشق
این دو اما تشنهاند و آبروی آتشند
از لب مادر که مینوشند آتش، پا به رقص
از سرِ میخانه تا میدان به روی آتشند
بس که زینب هر دو را مست و مهیا کرده است
شعلهتر، پروانهتر در های و هوی آتشند
بیگمان خورشید از چشمانشان نوشیده مست
سینهسرخانی که اینک روبروی آتشند
میخروشد عون، میتازد محمد دشت را
هر دو لبریز از تبِ عشقند و گوی آتشند
هر چه هست و نیست را در خویش میسوزند
سرخ میجوشند تا مست از سبوی آتشند
سرخ میجوشند بعد از آن تمام چشمهها
آسمانها تا ابد تکبیرگوی آتشند
یک جهان در هر محرم میگدازد سرخ، سرخ
یک جهان دیریست بغضی در گلوی آتشند
-
با امّالبنین در بقیع
دوباره غربت و اندوه آشنای بقیع
غروب و گریهی یک زن به شانههای بقیع
صدای نوحه میآید از آشیانهی باد
گمان کنم که تو باشی غزلسرای بقیع
-
دو شعلهپوش مصمم
دو نوجوان مصمم، دو آفتاب مبرهن
دو گردباد مهاجم، دو شعله پوش زره تن
دو سهم دامن زینب، سرود آینه بر لب
چهار شانه و زیبا، سیاه چشم و فروتن
عطش و آتش
هر دو سرشار از عطش در آرزوی آتشند
هر دو مشتاق و غزلخوان رو به سوی آتشند
گاهی از آیینه میگیرند ردِ روشنی
گاه چون پروانهها در جستجوی آتشند
تشنگی رمز معماییست در دیوان عشق
این دو اما تشنهاند و آبروی آتشند
از لب مادر که مینوشند آتش، پا به رقص
از سرِ میخانه تا میدان به روی آتشند
بس که زینب هر دو را مست و مهیا کرده است
شعلهتر، پروانهتر در های و هوی آتشند
بیگمان خورشید از چشمانشان نوشیده مست
سینهسرخانی که اینک روبروی آتشند
میخروشد عون، میتازد محمد دشت را
هر دو لبریز از تبِ عشقند و گوی آتشند
هر چه هست و نیست را در خویش میسوزند
سرخ میجوشند تا مست از سبوی آتشند
سرخ میجوشند بعد از آن تمام چشمهها
آسمانها تا ابد تکبیرگوی آتشند
یک جهان در هر محرم میگدازد سرخ، سرخ
یک جهان دیریست بغضی در گلوی آتشند