- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۲/۱۹
- بازدید: ۸۸۲
- شماره مطلب: ۳۰۷۶
-
چاپ
میراثدار ذوالفقار
زمین تا آسمان، غوغاست فردا
چه فرداییست! بیهمتاست فردا
که فردا! با پلیدان در نبردیم
یقین؛ فردا سراسر کُشته گردیم
به فردایی که جنگِ زشت و زیباست
به غوغایی که روح عشق تنهاست
به طرز تازهای باید سرودن
به لحنی تازه خواندن، تازه بودن
چو گُل در باد پرپر میشویم، آی!
همه در خون شناور میشویم، آی!
هر آن کس دوست دارد، باز گردد
و گر نه صیدِ سوز و ساز گردد
خوش آن عاشق که او را اختیارست!
مرا با خیلِ مجبوران چه کارست!
شب امشب؛ پردهدار شرمساری است
بیابان در بیابان خواب جاری است
شب و بهت و سکوتِ گنگ مرداب
روان گردید بیترتیب و آداب
برای تاختن این دشت بازست
شب است و جاده گمگشت بازست
مرا با دشمنِ دون واگذارید!
مرا با نیزهها تنها گذارید!
پلشتان گر سرِ پیکار دارند
هراسی نیست، با من کار دارند
یقین دارد در این پیکار دشمن
که جوشد خونِ حیدر در رگِ من
اگر تنهاترین تنها بمانم
محال است اینکه با خواری بخوانم
اگر بر من بگیرد یک جهانْ خشم
بدوزم باز در چشم جهانْ چشم
که من میراثدار ذوالفقارم
رجزخوان پا به میدان میگذارم ...
-
دلاویز
خیابان در خیابان داغ جاریست
زمین و آسمان در سوگواریست
بخوان، ای نوحهخوان! از داغ زهرا
که تاراج خزان شد باغ زهرا
-
سوگند و صدا
قسم میخوردم به آن سردارِ بیسر
که از خونش شده کوثر معطّر
قسم خوردم به آن دست بریده
که دنیا مثلِ او هرگز ندیده
-
نوای نینوا
بیا، بشنو نوای نینوا را
بسوز اسطورهها، افسانهها را
حقیقت نیست در آواز آنان
طریقت نیست در پروازِ آنان
-
هیهات!
حسین و اختیار ننگ؟ ... هیهات!
تبسُّم در غبارِ ننگ؟ ... هیهات!
ستم را یاوری کردن تباهیست
ستمکاری سیاهی، روسیاهیست
میراثدار ذوالفقار
زمین تا آسمان، غوغاست فردا
چه فرداییست! بیهمتاست فردا
که فردا! با پلیدان در نبردیم
یقین؛ فردا سراسر کُشته گردیم
به فردایی که جنگِ زشت و زیباست
به غوغایی که روح عشق تنهاست
به طرز تازهای باید سرودن
به لحنی تازه خواندن، تازه بودن
چو گُل در باد پرپر میشویم، آی!
همه در خون شناور میشویم، آی!
هر آن کس دوست دارد، باز گردد
و گر نه صیدِ سوز و ساز گردد
خوش آن عاشق که او را اختیارست!
مرا با خیلِ مجبوران چه کارست!
شب امشب؛ پردهدار شرمساری است
بیابان در بیابان خواب جاری است
شب و بهت و سکوتِ گنگ مرداب
روان گردید بیترتیب و آداب
برای تاختن این دشت بازست
شب است و جاده گمگشت بازست
مرا با دشمنِ دون واگذارید!
مرا با نیزهها تنها گذارید!
پلشتان گر سرِ پیکار دارند
هراسی نیست، با من کار دارند
یقین دارد در این پیکار دشمن
که جوشد خونِ حیدر در رگِ من
اگر تنهاترین تنها بمانم
محال است اینکه با خواری بخوانم
اگر بر من بگیرد یک جهانْ خشم
بدوزم باز در چشم جهانْ چشم
که من میراثدار ذوالفقارم
رجزخوان پا به میدان میگذارم ...