مشخصات شعر

چون که الاّ جلوه‌گر شد لا کجاست؟

چون علی‌اکبر شهید کربلا

نور چشم انبیا و اولیا

 

دید، کآن سلطان اقلیم وجود

خالق جان، مالک غیب و شهود

 

مانده همچون ذات حیّ، فرد و وحید

جُمله اصحابش ز تیغ کین شهید

 

گفت کای سلطان ملک و جان و دین

واصلان را منزل حق‌الیقین

 

برق عشقت سوخت یکجا خَرمنم

سالک راه فنایت نک، منم

 

هر که در راه تو سر داد آن ولی‌ست

ترک سر کردن کنون کار علی‌ست

 

آمدم تا از تو گیرم رُخصتی

خضر راه عشق، اینک همّتی

 

سر چو بالا کرد آن ربّ غفور

سالکی را دید، غرق بحر شور

 

از دو عالم دست و دل برداشته

هر چه را جز حق، عَدَم انگاشته

 

آتشی در دل ز عشق افروخته

ماسوا را جُمله در وی سوخته

 

گفت او را کای دُر دریای عشق

مظهر حُسن، آیت کُبرای عشق

 

رو، که خود هستم به دل دمساز تو

تا به منزل، همدم و همراز تو

 

چون علی‌اکبر به تأیید پدر

سوی میدان فنا شد رهسپر

 

چون سراج معرفت، وهّاج شد

مصطفایی عازم معراج شد

 

چون به میدان دست بر شمشیر زد

تیغ لا، بر فرق غیر پیر زد

 

جبرئیل عقل، از رفتار ماند

خانه خالی، غیر رفت، و یار ماند

 

چون «الاّ» جلوه‌گر شد «لا» کجاست؟

در مقام عشق، او و ما کجاست؟

 

عشق او چون دید معشوق وجود

بی‌تأمّل، جلوۀ دیگر نمود

 

سر لُو کشف الغطا شد منجلی

دید راز آن علی را، این علی

 

شد چو بر وِی کشف، اسرار وجود

دید، در دار وجود اندر شهود

 

جز حسین ابن علی، دیّار نیست

اوست فَرد و هیچ با او یار نیست

 

این سخن را نیست پایانی پدید

شبه احمد گو که در میدان چه دید

 

بازگو زان یوسف دشت بلا

حیدر ثانی، علیّ باوفا

 

لاجَرم، مُستَسقی جامی ز شاه

گشت، و از میدان شد اندر خیمه‌گاه

 

کای پدر از تشنگی جانم گداخت

بنده‌ای را شاید از جامی نواخت

 

گر چه ز اقسام تَعیُّن رسته‌ام

کرده سنگینیّ آهن خسته‌ام

 

پس دهانش را به خاتم مُهر زد

تا نگردد فاش، راز اهل درد

 

«هر که را اسرار حق آموختند»

«مُهر کردند و دهانش دوختند»

 

سوی میدان شد روان بهر ستیز

جسم خود را کرد وقف تیغ تیز

 

بهر قتل وی زهر سو تاختند

کین حق را ظاهر از دل ساختند

 

جسم او از کینۀ اهل هلاک

گشت از شمشیر و خنجَر، چاک‌چاک

 

اسب او یعنی عقاب تیز پی

کآن ره معراج بس بد کرده طی

 

احمدی را دید کز میدان رزم

عزم معراجش بدل گردیده جزم

 

شسته دل یک‌جا ز نقش ماسوی

دل ندارد با کسی غیر از خدای

 

در میان این تَکثُّر واحد است

صدهزاران زخم بر وی وارد است

 

شد سوی افلاک وحدت رهسپر

برد از میدان کثراتش به در

 

چون حسین آواز «ادرک یا اَبا»

زو شنید آمد به میدان فنا

 

دید نبود در جهان از وی اثر

گشت هر سو در سراغش رهسپر

 

زد صدا او را به آوای جلی

در کجایی؟ در کجایی؟ یا علی

 

گفت اکنون در بیابان فنای

نیستم دیگر مکان و حدّ و جای

 

از مکان و لامکان بیرون شدم

عین ذات حضرت بی‌چون شدم

 

پس علی چون رو به جمع ذات کرد

نفی حق را ذات حق اثبات کرد

 

چون که الاّ جلوه‌گر شد لا کجاست؟

چون علی‌اکبر شهید کربلا

نور چشم انبیا و اولیا

 

دید، کآن سلطان اقلیم وجود

خالق جان، مالک غیب و شهود

 

مانده همچون ذات حیّ، فرد و وحید

جُمله اصحابش ز تیغ کین شهید

 

گفت کای سلطان ملک و جان و دین

واصلان را منزل حق‌الیقین

 

برق عشقت سوخت یکجا خَرمنم

سالک راه فنایت نک، منم

 

هر که در راه تو سر داد آن ولی‌ست

ترک سر کردن کنون کار علی‌ست

 

آمدم تا از تو گیرم رُخصتی

خضر راه عشق، اینک همّتی

 

سر چو بالا کرد آن ربّ غفور

سالکی را دید، غرق بحر شور

 

از دو عالم دست و دل برداشته

هر چه را جز حق، عَدَم انگاشته

 

آتشی در دل ز عشق افروخته

ماسوا را جُمله در وی سوخته

 

گفت او را کای دُر دریای عشق

مظهر حُسن، آیت کُبرای عشق

 

رو، که خود هستم به دل دمساز تو

تا به منزل، همدم و همراز تو

 

چون علی‌اکبر به تأیید پدر

سوی میدان فنا شد رهسپر

 

چون سراج معرفت، وهّاج شد

مصطفایی عازم معراج شد

 

چون به میدان دست بر شمشیر زد

تیغ لا، بر فرق غیر پیر زد

 

جبرئیل عقل، از رفتار ماند

خانه خالی، غیر رفت، و یار ماند

 

چون «الاّ» جلوه‌گر شد «لا» کجاست؟

در مقام عشق، او و ما کجاست؟

 

عشق او چون دید معشوق وجود

بی‌تأمّل، جلوۀ دیگر نمود

 

سر لُو کشف الغطا شد منجلی

دید راز آن علی را، این علی

 

شد چو بر وِی کشف، اسرار وجود

دید، در دار وجود اندر شهود

 

جز حسین ابن علی، دیّار نیست

اوست فَرد و هیچ با او یار نیست

 

این سخن را نیست پایانی پدید

شبه احمد گو که در میدان چه دید

 

بازگو زان یوسف دشت بلا

حیدر ثانی، علیّ باوفا

 

لاجَرم، مُستَسقی جامی ز شاه

گشت، و از میدان شد اندر خیمه‌گاه

 

کای پدر از تشنگی جانم گداخت

بنده‌ای را شاید از جامی نواخت

 

گر چه ز اقسام تَعیُّن رسته‌ام

کرده سنگینیّ آهن خسته‌ام

 

پس دهانش را به خاتم مُهر زد

تا نگردد فاش، راز اهل درد

 

«هر که را اسرار حق آموختند»

«مُهر کردند و دهانش دوختند»

 

سوی میدان شد روان بهر ستیز

جسم خود را کرد وقف تیغ تیز

 

بهر قتل وی زهر سو تاختند

کین حق را ظاهر از دل ساختند

 

جسم او از کینۀ اهل هلاک

گشت از شمشیر و خنجَر، چاک‌چاک

 

اسب او یعنی عقاب تیز پی

کآن ره معراج بس بد کرده طی

 

احمدی را دید کز میدان رزم

عزم معراجش بدل گردیده جزم

 

شسته دل یک‌جا ز نقش ماسوی

دل ندارد با کسی غیر از خدای

 

در میان این تَکثُّر واحد است

صدهزاران زخم بر وی وارد است

 

شد سوی افلاک وحدت رهسپر

برد از میدان کثراتش به در

 

چون حسین آواز «ادرک یا اَبا»

زو شنید آمد به میدان فنا

 

دید نبود در جهان از وی اثر

گشت هر سو در سراغش رهسپر

 

زد صدا او را به آوای جلی

در کجایی؟ در کجایی؟ یا علی

 

گفت اکنون در بیابان فنای

نیستم دیگر مکان و حدّ و جای

 

از مکان و لامکان بیرون شدم

عین ذات حضرت بی‌چون شدم

 

پس علی چون رو به جمع ذات کرد

نفی حق را ذات حق اثبات کرد

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×