- تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۱۲/۰۶
- بازدید: ۶۵۱
- شماره مطلب: ۲۹۸۰
-
چاپ
جاودانه تشنه!
اگر نبود به خون تو آسمان، تشنه
چرا به خون تو شد تیغ خونفشان، تشنه
تمام اهل حرم از لب تو سیرابند
منم که ماندهام ای خضر، در میان تشنه
ز سوز تشنگی ای غنچه لب، در این گلشن
گل بهار بود چون گل خزان، تشنه
مگو شتاب چرا میکنی ز شوق لبم
چه میکند به لب چشمۀ روان، تشنه؟
ز خصم سنگدل ای تشنه لب، نمیباشد
که هم بود دل تو تشنه، هم زبان تشنه
چنان که تشنهی آب است، جان مستسقی
منم به دیدم روی تو، همچنان تشنه
نبود گر به دلت ذوق ساقی کوثر
چرا به باغ جنان رفتی از جهان، تشنه؟
همین نه تشنه به آن تیغ آبدار، تویی
بود به خون تو هم شمر، هم سنان، تشنه
همیشه تشنۀ دیدارت ای شهید منم
که خضر هم ز غم توست، جاودان، تشنه
مگو که تشنۀ دیدار من چسان شدهای
به پیش آب شود مضطرب چه سان، تشنه
ز دیدنت شدم از خود به در، چگونه شود؟
ز دور بیند اگر آب، ناگهان، تشنه
گمان مکن که کنون ذوق زندگی دارم
که بیرخ تو به مردن منم ز جان تشنه
نه من هوای تو دارم، که ساقی کوثر
بود به روی تو در محفل جنان، تشنه
حسین کشته شد القصه تشنهکام، کجا؟
روا بود که شود کشته میهمان، تشنه!؟
-
غزل عاشورایی فنا زنوزی
باز این فغان و غلغله اندر زمان چیست؟
این آتش زبان «فنا» را، زبانه چیست؟
مرغان باغ، کرده چرا سر به زیر پر
درمانده جمله از طلب آب و دانه چیست؟
-
قرب وطن
چه کاروان؟ که متاع گرانبها دارند
خبر ز گرمی بازار کربلا دارند
گرفتهاند عجب بارها ز جنس بلا
چه سودها؟ که ز سرمایهی بلا دارند
-
گلگون بدن
زینب به ناله گفت: چسان در وطن روم؟
بیگلعذار خود، به چه رو در چمن روم؟
بیشمع روی او که از او روشن است، دل
در حیرتم، چگونه به آن انجمن روم
-
ذوق سوختن
بیا رقیّه! که جانانهی تو میآید
روان چو گنج، به ویرانهی تو میآید
رُخش چو شمع فروزان، در این شب تاریک
به روشنایی کاشانهی تو میآید
جاودانه تشنه!
اگر نبود به خون تو آسمان، تشنه
چرا به خون تو شد تیغ خونفشان، تشنه
تمام اهل حرم از لب تو سیرابند
منم که ماندهام ای خضر، در میان تشنه
ز سوز تشنگی ای غنچه لب، در این گلشن
گل بهار بود چون گل خزان، تشنه
مگو شتاب چرا میکنی ز شوق لبم
چه میکند به لب چشمۀ روان، تشنه؟
ز خصم سنگدل ای تشنه لب، نمیباشد
که هم بود دل تو تشنه، هم زبان تشنه
چنان که تشنهی آب است، جان مستسقی
منم به دیدم روی تو، همچنان تشنه
نبود گر به دلت ذوق ساقی کوثر
چرا به باغ جنان رفتی از جهان، تشنه؟
همین نه تشنه به آن تیغ آبدار، تویی
بود به خون تو هم شمر، هم سنان، تشنه
همیشه تشنۀ دیدارت ای شهید منم
که خضر هم ز غم توست، جاودان، تشنه
مگو که تشنۀ دیدار من چسان شدهای
به پیش آب شود مضطرب چه سان، تشنه
ز دیدنت شدم از خود به در، چگونه شود؟
ز دور بیند اگر آب، ناگهان، تشنه
گمان مکن که کنون ذوق زندگی دارم
که بیرخ تو به مردن منم ز جان تشنه
نه من هوای تو دارم، که ساقی کوثر
بود به روی تو در محفل جنان، تشنه
حسین کشته شد القصه تشنهکام، کجا؟
روا بود که شود کشته میهمان، تشنه!؟