- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۲/۰۶
- بازدید: ۹۸۶
- شماره مطلب: ۲۸۳۹
-
چاپ
ماهی که در نهایت زیباییست
او در مسیر علقمه بیتردید، دریای خون به راه میاندازد
یا یک تنه تمامی لشگر را، با برق یک نگاه میاندازد
ماه قبیله راهی میدان است، حالا شروع شام غریبان است
داغ بزرگ رفتن او بیشک، آتش به خیمهگاه میاندازد
این داستان مستی و مشتاقیست، شرح وداع میکده با ساقیست
این ماجرا که کشتی ماتم را، در شط اشک و آه میاندازد
طاقت نداشت لحظۀ آخر را، طرز نگاه این دو برادر را
زینب به فکر غربت خورشید است، وقتی نظر به ماه میاندازد
آغاز کرد سیر صعودی را، این ماه نیزههای عمودی را
حتی منجمین یهودی را، دائم به اشتباه میاندازد
بر اوج نیزه نیز تماشاییست، ماهی که در نهایت زیباییست
دشمن به جرم کشتن این یوسف، خود را به قعر چاه میاندازد
گفتند راویان که عمو افتاد، گفتند عمود خیمۀ او افتاد
دیدند روی خیمۀ او زینب، یک چادر سیاه میاندازد ...
-
میهمانی آتش
«ستارهای بدرخشید و ماه مجلس شد»
سفیدرویی عالم نصیب عابس شد
شجاع و پردل و جرئت، بلندبالا بود
همان که شیر سیاه سپاه مولا بود
-
بند هجدهم از ترکیب بند حضرت عباس (ع)
مفتاح غزلهای به بنبست رسیده!
این شعر، مرا باز به سمت تو کشیده
زینب چه دلی داشت که با آن لب عطشان
از کوفه به دنبال تو تا شام دویده
-
بند هفدهم از ترکیب بند حضرت عباس (ع)
عشقی که نمودست چنین عزم تو را جزم؟
ای با علی و مالک اشتر شده همرزم
مبهوت تو هستند امامان و شهیدان
مفتون تو هستند رسولان اوالوالعزم
-
بند شانزدهم از ترکیب بند حضرت عباس (ع)
ای تشنگیات بیشتر از حد تحمّل
لبهای عطشناک تو دریای تغزّل
شمشیر تو آیینۀ شمشیر یدالله
اسب تو در آن معرکه یادآور دلدل
ماهی که در نهایت زیباییست
او در مسیر علقمه بیتردید، دریای خون به راه میاندازد
یا یک تنه تمامی لشگر را، با برق یک نگاه میاندازد
ماه قبیله راهی میدان است، حالا شروع شام غریبان است
داغ بزرگ رفتن او بیشک، آتش به خیمهگاه میاندازد
این داستان مستی و مشتاقیست، شرح وداع میکده با ساقیست
این ماجرا که کشتی ماتم را، در شط اشک و آه میاندازد
طاقت نداشت لحظۀ آخر را، طرز نگاه این دو برادر را
زینب به فکر غربت خورشید است، وقتی نظر به ماه میاندازد
آغاز کرد سیر صعودی را، این ماه نیزههای عمودی را
حتی منجمین یهودی را، دائم به اشتباه میاندازد
بر اوج نیزه نیز تماشاییست، ماهی که در نهایت زیباییست
دشمن به جرم کشتن این یوسف، خود را به قعر چاه میاندازد
گفتند راویان که عمو افتاد، گفتند عمود خیمۀ او افتاد
دیدند روی خیمۀ او زینب، یک چادر سیاه میاندازد ...