- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۲/۰۷
- بازدید: ۵۷۷
- شماره مطلب: ۲۶۰۲
-
چاپ
از بهشت فراتر
با دستهای مؤمن خود میرفت، مردی که از قبیلۀ باور بود
فکر خودش نبود زمانی که در فکر بچههای برادر بود
با دستهای مؤمن خود میرفت، تا آب را خلاصه کند در عشق
در واژهنامۀ دل او انگار، معنای آب و عشق برابر بود
تک قاصد قصیدۀ جانبازی، وقتی به سوی مقصد خود میرفت
عرفان صد غزل به نگاهش داشت، صدها حماسه مثنوی از بر بود
میرفت و خیمهخیمه به دنبالش، چشم امید بدرقه میکردند
وقتی رسید، آب به حرف آمد، لرزید و گفت کاش میسر بود!
هنگام بازگشت به دستانش، یک مشک آب داشت ولی افسوس
چشم تمام سنگدلان آنجا، در انتظار بال کبوتر بود
بیدستهای مؤمن خود برگشت، نه برنگشت... خیمه چه حالی شد
از دور آب نعرهزنان میگفت: نشناختید؟ «شافع محشر» بود
وقت غروب سرخ غمانگیزش، لبخند زد به روی افق انگار
میدید در مقابل چشمانش، چیزی که از بهشت فراتر بود
از بهشت فراتر
با دستهای مؤمن خود میرفت، مردی که از قبیلۀ باور بود
فکر خودش نبود زمانی که در فکر بچههای برادر بود
با دستهای مؤمن خود میرفت، تا آب را خلاصه کند در عشق
در واژهنامۀ دل او انگار، معنای آب و عشق برابر بود
تک قاصد قصیدۀ جانبازی، وقتی به سوی مقصد خود میرفت
عرفان صد غزل به نگاهش داشت، صدها حماسه مثنوی از بر بود
میرفت و خیمهخیمه به دنبالش، چشم امید بدرقه میکردند
وقتی رسید، آب به حرف آمد، لرزید و گفت کاش میسر بود!
هنگام بازگشت به دستانش، یک مشک آب داشت ولی افسوس
چشم تمام سنگدلان آنجا، در انتظار بال کبوتر بود
بیدستهای مؤمن خود برگشت، نه برنگشت... خیمه چه حالی شد
از دور آب نعرهزنان میگفت: نشناختید؟ «شافع محشر» بود
وقت غروب سرخ غمانگیزش، لبخند زد به روی افق انگار
میدید در مقابل چشمانش، چیزی که از بهشت فراتر بود