- تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۱۰/۰۵
- بازدید: ۲۰۶۲
- شماره مطلب: ۲۲۷۱
-
چاپ
پدر تشنهها خداحافظ
یا بن خیر النساء خداحافظ
در پناهِ خدا، خداحافظ
تو هنوزم مرا نبوسیدی
پدر تشنهها خداحافظ
دست کم میشود مرا ببری
مرد بی انتها خداحافظ
خواهشی قبل بُردنم دارم
التماس دعا خداحافظ
بی قراری، قرار میخواهی
من نمردم، که یار میخواهی
پر پرواز و بالِ پروازی
انتهای زمان آغازی
چه کنم یار کوچکت باشم
چه کنم تا دلت شود راضی
اکبرت رفت با عمو، چه شود؟
یک نگاهی به من بیندازی
هر چه باشم منم علی هستم
از چه با بی کسیت میسازی؟
تو مرا با خودت ببر بابا
جان عمّه قسم، نمیبازی
یاد دارم مرا بغل کردی
گفتی ای یار آخرم نازی
سخنانت عجیب غوغا کرد
بند قنداقۀ مرا وا کرد
روی دستانِ باب، من رفتم
با سرم باشتاب، من رفتم
خیمه پرسید بر نمیگردی؟
مگر اینکه به خواب، من رفتم
مشک سقایی ِ عمویم کو؟
تا کنم پُر ز آب، من رفتم
چه کنم واقعاً پدر تنهاست
عذرخواهم رباب، من رفتم
پشتِ سرهای ما چه میریزی
اشک غم جای آب، من رفتم
گر چه بی شیر، زادۀ شیرم
میروم انتقام میگیرم
وقت آن شد خودی نشان بدهم
ناتوانم تو را توان بدهم
در میان قنوت دستانت
چون علی اکبرت، اذان بدهم
دوست دارم کنار پیکر تو
با لبی خشک و تشنه جان بدهم
یا ز سر نیزه چون سرت با سر
به سر عمه سایبان بدهم
یا همین که رباب لا لا گفت
با سرم نیزه را تکان بدهم
تا ز حلقم سپیده پیدا شد
حرمله با سه شعبهاش پا شد
یک سه شعبه مرا ز عمه گرفت
خنده را بی حیا، ز عمه گرفت
در هیاهوی دست و پا زدنم
بی سر و بی صدا ز عمه گرفت
تیر پایان به جمله داد و مرا
در هوا بی هوا ز عمه گرفت
چه بلایی سر رباب آمد
چه غمی عمه را ز عمه گرفت
تن من دست خاک، سر را هم
سر این نیزهها ز عمه گفت
اصغرت بال و پر در آورده
از سر نیزه سر در آورده
نیزه دارم همین که راه افتاد
موی من شانه شد به پنجۀ باد
مادرم مات خندهام شده بود
از تماشام، گریه سر میداد
در ِدروازه را که رد کردیم
دور و اطراف شهر سنگ آباد
سنگشان بی هوا به سر میخورد
سرم از روی نیزه میافتاد
همسفرها به من نمیگویید
سنّ ِ ششماهگی مبارک باد؟
سد ّ برخورد سنگ و سر نشدم
بی بدن بودنم، اجازه نداد
حال که، حال من مشخص شد
اصغر از محضرت مرخص شد
پدر تشنهها خداحافظ
یا بن خیر النساء خداحافظ
در پناهِ خدا، خداحافظ
تو هنوزم مرا نبوسیدی
پدر تشنهها خداحافظ
دست کم میشود مرا ببری
مرد بی انتها خداحافظ
خواهشی قبل بُردنم دارم
التماس دعا خداحافظ
بی قراری، قرار میخواهی
من نمردم، که یار میخواهی
پر پرواز و بالِ پروازی
انتهای زمان آغازی
چه کنم یار کوچکت باشم
چه کنم تا دلت شود راضی
اکبرت رفت با عمو، چه شود؟
یک نگاهی به من بیندازی
هر چه باشم منم علی هستم
از چه با بی کسیت میسازی؟
تو مرا با خودت ببر بابا
جان عمّه قسم، نمیبازی
یاد دارم مرا بغل کردی
گفتی ای یار آخرم نازی
سخنانت عجیب غوغا کرد
بند قنداقۀ مرا وا کرد
روی دستانِ باب، من رفتم
با سرم باشتاب، من رفتم
خیمه پرسید بر نمیگردی؟
مگر اینکه به خواب، من رفتم
مشک سقایی ِ عمویم کو؟
تا کنم پُر ز آب، من رفتم
چه کنم واقعاً پدر تنهاست
عذرخواهم رباب، من رفتم
پشتِ سرهای ما چه میریزی
اشک غم جای آب، من رفتم
گر چه بی شیر، زادۀ شیرم
میروم انتقام میگیرم
وقت آن شد خودی نشان بدهم
ناتوانم تو را توان بدهم
در میان قنوت دستانت
چون علی اکبرت، اذان بدهم
دوست دارم کنار پیکر تو
با لبی خشک و تشنه جان بدهم
یا ز سر نیزه چون سرت با سر
به سر عمه سایبان بدهم
یا همین که رباب لا لا گفت
با سرم نیزه را تکان بدهم
تا ز حلقم سپیده پیدا شد
حرمله با سه شعبهاش پا شد
یک سه شعبه مرا ز عمه گرفت
خنده را بی حیا، ز عمه گرفت
در هیاهوی دست و پا زدنم
بی سر و بی صدا ز عمه گرفت
تیر پایان به جمله داد و مرا
در هوا بی هوا ز عمه گرفت
چه بلایی سر رباب آمد
چه غمی عمه را ز عمه گرفت
تن من دست خاک، سر را هم
سر این نیزهها ز عمه گفت
اصغرت بال و پر در آورده
از سر نیزه سر در آورده
نیزه دارم همین که راه افتاد
موی من شانه شد به پنجۀ باد
مادرم مات خندهام شده بود
از تماشام، گریه سر میداد
در ِدروازه را که رد کردیم
دور و اطراف شهر سنگ آباد
سنگشان بی هوا به سر میخورد
سرم از روی نیزه میافتاد
همسفرها به من نمیگویید
سنّ ِ ششماهگی مبارک باد؟
سد ّ برخورد سنگ و سر نشدم
بی بدن بودنم، اجازه نداد
حال که، حال من مشخص شد
اصغر از محضرت مرخص شد
سد ّ برخورد سنگ و سر نشدم ، یعنی چی ؟
منظور سنگ هایی است که سمت اهل بیت (ع) پرتاب شد.