- تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۰۵/۲۳
- بازدید: ۲۳۰۰
- شماره مطلب: ۲۱۶۲
-
چاپ
نور نوشید، اسیر شبِ انکار نماند
آینه در پس زنگار گرفتار نماند
نور نوشید، اسیر شبِ انکار نماند
همۀ عمر اگر نفس به او فرمان داد
زیر دست منِ خودکامهاش این بار نماند
حرِ آزاده شده، نفس و نَفَسهایش را
یک به یک خرج خدا کرد، بدهکار نماند
خونش آمیخته با خون خدا شد یعنی
اهل شد، بی خبر از عالم اسرار نماند
خیمهها سوخت، دلش سوخت، چرا آخر کار
بر سر نیزه سرش همسفر یار نماند؟
-
وقت قنوت آخرت خون گریه میکردند
هفت آسمان در دستهای مهربانت بود
هرچند عمری سقف زندان آسمانت بود
تسبیحی از ماه و ستاره بین دستانت
خورشید در سجاده هر شب میهمانت بود
تصویر تو در قاب زندان باز میتابید
یا نور یا قدوس وقتی بر زبانت بود
-
بر سر نیزه باش همسفرم
دستهای توتکیه گاهم بود، دستت افتاد و پشت من خم شد
سایهات ازسر حسینت آه، سایهات از سر حرم کم شد
کهنه سرباز سرفراز حسین، تا که دیدم سرت شکسته شده
باز محراب مسجد کوفه، پیش چشمان من مجسم شد -
اضافه کن تو به نهج البلاغه خطبۀ عشق
بخوان برای خدا خطبهات شنیدنی است
و این حماسه به دست تو آفریدنی است
بتاب بر شب این شهر یخ زده خورشید
بگو که ماه تو بر نیزه نیز دیدنی است
نور نوشید، اسیر شبِ انکار نماند
آینه در پس زنگار گرفتار نماند
نور نوشید، اسیر شبِ انکار نماند
همۀ عمر اگر نفس به او فرمان داد
زیر دست منِ خودکامهاش این بار نماند
حرِ آزاده شده، نفس و نَفَسهایش را
یک به یک خرج خدا کرد، بدهکار نماند
خونش آمیخته با خون خدا شد یعنی
اهل شد، بی خبر از عالم اسرار نماند
خیمهها سوخت، دلش سوخت، چرا آخر کار
بر سر نیزه سرش همسفر یار نماند؟