- تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۰۹/۰۱
- بازدید: ۱۷۶۶
- شماره مطلب: ۱۹۲۰
-
چاپ
راهی شوم تا پشت درهای شکسته
از طشتهای زرنشان میآیم امشب، از پای لبهای کبود خیزرانی
تصمیم دارم دردهایم را بگویم، تا پای جانم با زبان بیزبانی
پروانهای روییده روی پلکهایم، تا آسمان نینوا پر میگشایم
تصویرهای مبهمی یادم میآید، از روزهای تا قیامت جاودانی
آشفته دارم میدوم تا پای گودال، دیگر نمیگویم زبانم بعد ازاین لال
حس میکنم حال غریب خواهری که، آرام برمیگشت اما قد کمانی
همسایۀ شوریدۀ نیزارهایم، مانند بادی در دل صحرا رهایم
بادی که روی گردن سرنیزهها دید، هفتاد و دو سر با مدال قهرمانی
پیچاندهام در خیمهها پیراهنم را، سوزاندهام پروانههای دامنم را
تا آتش از انگشتهایم شعله گیرد، مانند سوز شعرهایم ناگهانی
از خشکسالی بیپایان لبها، پر میکشم تا چشم بیخوابی که شبها
با دانههای اشک گردنبند میبافت، بر گونههای تا همیشه زعفرانی
از نیمۀ سوزان تابستان میآیم، از جادههای بیقرار و مه گرفته
از سنگهای داغ و پاهای برهنه، از خارها و آن همه نامهربانی
بیزارم از لحن در و دیوارهاشان، از شور عاشق گونۀ گیتارهاشان
از شعرهای حکشده با خطّ کوفی، از نامههای دعوت و از میهمانی
تصمیم دارم ردّ خونها را بگیرم، راهی شوم تا پشت درهای شکسته
تصمیم دارم شعرهایم را بکارم، در خاکهای بی چراغ و بینشانی
-
خون خروشان
آشفته و تبدار و برافروختهاند
در آتش اشتیاق تو سوختهاند
امروز فرشتهها به گنجینۀ عرش
از خون خروشان تو اندوختهاند
-
جزیرۀ خون
آشفتگی از نگاه مجنون پیداست
از آتش گونههای گلگون پیداست
از دورترین نقطه به او خیره شوید
مانند جزیرهای که در خون پیداست
-
پرواز به آزادگیات میبالد
دریای دلت راهی ساحلها شد
دست تو کلید حل مشکلها شد
پرواز به آزادگیات میبالد
عشقت سند سلامت دلها شد
-
کتاب عاشورا
یک جرعه نخورد تا نفس تازه کند
برداشت عَلَم که عشق، اندازه کند
میخواست خدا کتاب عاشورا را
با دست به خون نشسته شیرازه کند
راهی شوم تا پشت درهای شکسته
از طشتهای زرنشان میآیم امشب، از پای لبهای کبود خیزرانی
تصمیم دارم دردهایم را بگویم، تا پای جانم با زبان بیزبانی
پروانهای روییده روی پلکهایم، تا آسمان نینوا پر میگشایم
تصویرهای مبهمی یادم میآید، از روزهای تا قیامت جاودانی
آشفته دارم میدوم تا پای گودال، دیگر نمیگویم زبانم بعد ازاین لال
حس میکنم حال غریب خواهری که، آرام برمیگشت اما قد کمانی
همسایۀ شوریدۀ نیزارهایم، مانند بادی در دل صحرا رهایم
بادی که روی گردن سرنیزهها دید، هفتاد و دو سر با مدال قهرمانی
پیچاندهام در خیمهها پیراهنم را، سوزاندهام پروانههای دامنم را
تا آتش از انگشتهایم شعله گیرد، مانند سوز شعرهایم ناگهانی
از خشکسالی بیپایان لبها، پر میکشم تا چشم بیخوابی که شبها
با دانههای اشک گردنبند میبافت، بر گونههای تا همیشه زعفرانی
از نیمۀ سوزان تابستان میآیم، از جادههای بیقرار و مه گرفته
از سنگهای داغ و پاهای برهنه، از خارها و آن همه نامهربانی
بیزارم از لحن در و دیوارهاشان، از شور عاشق گونۀ گیتارهاشان
از شعرهای حکشده با خطّ کوفی، از نامههای دعوت و از میهمانی
تصمیم دارم ردّ خونها را بگیرم، راهی شوم تا پشت درهای شکسته
تصمیم دارم شعرهایم را بکارم، در خاکهای بی چراغ و بینشانی