مشخصات شعر

غیرت مرتضی به بازویش

بر در خیمه ایستاده سوار 
به اشارت که گاه پیکار است

می‏‌نماید نگاه باز پسین 
که دگر نوبت علمدار است

در نگاهش نشسته حرمت عشق 
تا چه فرمایدش دوباره امام

شوق پیکار می‌‏زند فریاد 
مرد را تا حضور سرخ قیام

کرد بی‏خوف عرصۀ پیکار 
زی خطر تا لگام باره گرفت

کودکان مانع سوار شدند 
خیمه را شیونی دوباره گرفت

دهنۀ اسب را گرفته به دست 
می‌‏فشارد دو مشت را از خشم

کیست آیا علم به دوش کشد 
نه هراسد دگر، نه بندد چشم؟

دشت را جز سکوت مانع نیست 
باره می‏‌خواندش به سوی سفر

دشت استاده همچنان خاموش 
مرد اما در التهاب خطر

ابروانی به هم گره خورده 
سایبان دو چشم همت او

آفتاب ایستاده شاهد رزم 
حالیا گاه گاه غیرت او

مشک از انتظار لبریز است 
دوخته دیده را به راه فرات

پشت سر چشم تشنگانی چند 
غرق در گریه، چون نگاه فرات

کیست این کز غبار می‌آید؟ 
گرد میدان نشسته بر رویش

تیغ با شیوۀ پدر بسته 
غیرت مرتضی به بازویش

اشتیاقش کشیده سوی خطر 
سینه بر تیر و دشنه می‏‌ساید

آفتابا تو نیز شاهد باش 
کز لب آب، تشنه می‏‌آید

می‏‌خروشد چنان که رعد به شب 
دشت می‏‌لرزد از هیاهویش

بانگ الله اکبرش جاری ا‏ست 
از لب تشنۀ «بلی» گویش

آن که دیروز دعوتش می‌‏کرد 
اینک استاده تیغ کین در دست

دست‌هایی که قصد بیعت داشت 
حال با تیغ و دشنه پیوسته ا‏ست

دیده‌‏ها دوخته به راه سوار 
تا که باز آید از دل پیکار

تا نمازی دوباره بگزارند 
خیمه‌‏ها با حضور آن سردار

دیدۀ خیمه‌‏ها هراسان است 
تا چه بازی کند قضا این بار

با سلامت سوار برگردد 
یا که اسبش رسد بدون سوار

لاشخواران به کینه می‏‌نگرند 
گوییا تکسوار افتاده ا‏ست

شیر این بیشه در میان انگار 
با تن زخمدار افتاده‏ست

گوییا تشنه کام عشق شده ا‏ست 
از لب تیغ و دشنه‌‏ها سیراب

بانگی از قتلگاه می‌‏آید 
«هان برادر، برادرت دریاب»

غیرت مرتضی به بازویش

بر در خیمه ایستاده سوار 
به اشارت که گاه پیکار است

می‏‌نماید نگاه باز پسین 
که دگر نوبت علمدار است

در نگاهش نشسته حرمت عشق 
تا چه فرمایدش دوباره امام

شوق پیکار می‌‏زند فریاد 
مرد را تا حضور سرخ قیام

کرد بی‏خوف عرصۀ پیکار 
زی خطر تا لگام باره گرفت

کودکان مانع سوار شدند 
خیمه را شیونی دوباره گرفت

دهنۀ اسب را گرفته به دست 
می‌‏فشارد دو مشت را از خشم

کیست آیا علم به دوش کشد 
نه هراسد دگر، نه بندد چشم؟

دشت را جز سکوت مانع نیست 
باره می‏‌خواندش به سوی سفر

دشت استاده همچنان خاموش 
مرد اما در التهاب خطر

ابروانی به هم گره خورده 
سایبان دو چشم همت او

آفتاب ایستاده شاهد رزم 
حالیا گاه گاه غیرت او

مشک از انتظار لبریز است 
دوخته دیده را به راه فرات

پشت سر چشم تشنگانی چند 
غرق در گریه، چون نگاه فرات

کیست این کز غبار می‌آید؟ 
گرد میدان نشسته بر رویش

تیغ با شیوۀ پدر بسته 
غیرت مرتضی به بازویش

اشتیاقش کشیده سوی خطر 
سینه بر تیر و دشنه می‏‌ساید

آفتابا تو نیز شاهد باش 
کز لب آب، تشنه می‏‌آید

می‏‌خروشد چنان که رعد به شب 
دشت می‏‌لرزد از هیاهویش

بانگ الله اکبرش جاری ا‏ست 
از لب تشنۀ «بلی» گویش

آن که دیروز دعوتش می‌‏کرد 
اینک استاده تیغ کین در دست

دست‌هایی که قصد بیعت داشت 
حال با تیغ و دشنه پیوسته ا‏ست

دیده‌‏ها دوخته به راه سوار 
تا که باز آید از دل پیکار

تا نمازی دوباره بگزارند 
خیمه‌‏ها با حضور آن سردار

دیدۀ خیمه‌‏ها هراسان است 
تا چه بازی کند قضا این بار

با سلامت سوار برگردد 
یا که اسبش رسد بدون سوار

لاشخواران به کینه می‏‌نگرند 
گوییا تکسوار افتاده ا‏ست

شیر این بیشه در میان انگار 
با تن زخمدار افتاده‏ست

گوییا تشنه کام عشق شده ا‏ست 
از لب تیغ و دشنه‌‏ها سیراب

بانگی از قتلگاه می‌‏آید 
«هان برادر، برادرت دریاب»

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×