دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
گلستان پرپر

اگرچه گلستان تو پرپر است جهان از نگاه تو زیباتر است جهان از نگاه تو صبحی زلال که پاشیده از حنجر اصغر است  

چو آب رفته‌ای و چون شراب برگشتی

گُلی که رفته‌ای، امّا گلاب برگشتی

چو آب رفته‌ای و چون شراب برگشتی

 

ستارۀِ حرمم بوده‌ای تو تا دیشب

قَدَت کشیده شد و ماهتاب برگشتی

باید برای خود جگری دست و پا کنم

طفلی اگر بزرگ شود با کریم‌ها

یک روز می‌شود خودش از کریم‌ها

 

عبدلله حسین شدم از قدیم‌ها

دل می‌دهند دست عموها یتیم‌ها

 

طفل حسن شدم بغلت جا کنی مرا

تو هم عمو شدی گره‌ای وا کنی مرا

 

 

صّل علی حر!

سد کرده‌ای از کینه چرا راه مرا حر؟!

از جان من امروز چه می‌خواهی یا حر!

 

هر بار کسی آمد و پیکی ز بلا داشت

این بار چه آورده‌ای از معرکه، ها! حر!

 

در دست تو شمشیر نمی‌بینم انگار

بی اسب و سلاح آمده‌ای جانب ما، حر!

شادمان باش! حسین از تو رضایت دارد

این چنین خواست خدا نام تو را حر باشد

کاخ‌ها در نظرت پاره‌ای آجر باشد

 

آه آنقدر بزرگی که شهادت می‌خواست

دل بی تاب تو از کرب و بلا پر باشد

نگاه آخر

چگونه آب نگردم کنار پیکرتان؟

که خیره مانده به چشمم نگاه آخرتان

 

میان قافلۀ نیزه‌دارها، فردا

خدا کند که نخندد کسی به مادرتان

دختر قصه

تمام می‌شوم امشب در آخر قصه

بخواب بانوی احساس! دختر قصه!

 

یکی نبود و یکی بود و آن یکی هم رفت

یکی یکی همه رفتند از در قصه

چشم‌های خرابه روشن شد

چشم‌های خرابه روشن شد، السلام علیک سر، بابا

 می‌پرد پلک زخمی‌ام از شوق، ذوق کرده است این قدر بابا

 

در فضای سیاه دلتنگی، چشم‌هایم سفید شد از داغ

 سوختم، ساختم بدون تو، خشک شد چشم من به در بابا

آخرین شام را تحمل کن...

در غبار غروب غمگینی، قافله پر غرور می‌آمد خسته جان و اسیر تاریکی از دیار حضور می‌آمد

می‌شد از بوی زخمشان فهمید، کربلا رفته‌اند و حالا هم ... می‌شد از چهره‌های آن‌ها خواند تا خدا رفته‌اند و  حالا هم

دام آتش

چه می‌شد که پروانه در دام آتش نباشد؟ پرِ بسته با هیمه‌ها در کشاکش نباشد

قرار است اگر قلب دنیا بسوزد ... بسوزد ولی شعله‌اش این همه داغ و سرکش نباشد

درهای بی کلید

سه ساله‌ای و چه قرن‌ها که، امید دل‌های ناامیدی صدای لب‌های بی صدایی، کلید درهای بی کلیدی

نرفته از خاطر زمانه، غمی که بر سینه‌ات نهادی خرابه‌هایی که نور دادی، حماسه‌هایی که آفریدی

غروب غربت

پدر! آخر چرا دنیا به ما آسان نمی‌گیرد؟

غروب غربت ما از چه رو پایان نمی‌گیرد؟

 

پدر! حالا که تو در آسمان هستی بپرس از ابر

که من از تشنگی پر پر زدم، باران نمی‌گیرد؟

 

علی اکبر پس از این شانه بر مویم نخواهد زد

علی اصغر سر انگشت مرا دندان نمی‌گیرد

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×