دسترسی سریع به موضوعات اشعار
شبّر و شبیر
کوفیان بر ناقهها بستند بار
رو به سوی شام گشته رهسپار
حضرت سجّاد، ماه احتشام
همچو انجم، کودکان دورش تمام
فتنۀ خزان
به زیر سمّ ستوران چو گشت نرم، تنش
به جا نماند تنی بهر جامه یا کفنش
گرفت پیرهن کهنه و به تن پوشید
که آفتاب نتابد به نازنین بدنش
جانب مغرب
هلالی از فلک سر زد که پشتی چون کمان دارد
مگر بر دوش خود، بار غم شاه جهان دارد؟
خجالت میکشد گویا ز نور دیدۀ زهرا
که سر افکنده در زیر و رخی چون زعفران دارد
رفرف معراج
رفرف معراج شاه انس و جان
خواست بر اهل حرم آرد نشان
پای تا سر، پیکرش پُرتیر بود
یا که زخم نیزه و شمشیر بود