چراغها را خاموش کردهاند. مجلس حال و هوای عجیبی پیدا کرده است. روضهخوان امشب انگار دلش را کناری جا گذاشته است.
پراکنده میخواند. روضه از دستش در رفته است. هر کار میکند آخرش گریزی میشود به کربلا.
دوباره شروع میکند. روضه میخواند :«از قصر مأمون تا حجرهاش چند بار زمین میخورد.»
خیلی هم که تلاش کند مردم یاد کوچه نیفتند؛ بافاصله بین تل و گودال که زینب سلاماللهعلیها میآمد چه کند؟
دوباره از اول شروع میکند :«زهر اثر کرده است؛ پدر خوابیده و پسر بر بالین او حاضر شده است؛ پسر سر پدر را بر زانو نهاده است.»
هیئت به هم میریزد. پیرمردی از وسط مجلس بلند میشود. دستانش را بالا گرفته بدون بلندگو فریاد میزند :«جوانان بنی هاشم بیایید....»
هرکسی برای خودش گوشهای زبان گرفته است.
روضهخوان ماجرا را فهمیده است این بار از آخر شروع میکند :«یابنشبیبانکنتباکیاًلشیٍفأبکللحسین....»[1]
هیئت غوغایی شده است. همه منتظر همین مرثیه بودهاند.
هیئت بینالحرمینی شده است از طوس تا کربلا
گریز عالیترین بود