بعضی وقتها نوع راه رفتنهای ما انسانها هم حرف میزند. اگر دقت کنی همین قدمهای ساده با همان حرکتهای منظمشان روی زمین بیانگر نوع حالت و رفتار و عقیده آدمهاست و شاید به تعداد حالات و روحیات انسانها، نظمی هست در قدم برداشتنهایشان البته باز هم میگویم شاید! یاد یکی از آیات قرآن افتادم «وَعِبَادُ الرَّحْمَنِ الَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْنًا..[1] »
آرام آرام جلو میآمد... با قدمهایی کوتاه و منظم. انگار روی زمین با فاصلههای منظم علامت گذاری کرده بود و انگشتانش درست در جای همان نشانهها قرار میگرفت...سرش پایین بود و اشکش جاری...شانههایش هم به قاعده تکان میخوردند... از تفسیر عقیده و حالتش بگذریم که مثل روز روشن است!
با یک دستش رویش را گرفته بود و با آن یکی دست دخترش را... دخترک تازه راه افتاده بود... حتی چند ماه زود تر از بچههای هم قد و قوارهاش. آن قدر بابا قربان صدقهاش رفته بود و تشویقش کرده بود و آنقدر تا زمین خورده بود با صدای «یاعلی» و کمک دستان او و نگاه انرژی بخش مادر دوباره از زمین بلند شده بود که حالا میتواست قدمهای کوچکی را خودش به تنهایی بردارد... چند متر مانده به ضریح ایستاد؛ یعنی قدم از قدم برنداشت. بعضی وقتها ایستادن حکم مبهوت شدن را دارد!! دست دخترش را رها کرد تا از کیفش عروسک را بیرون آورد. نگاه دختر عروسک را دنبال میکرد؛ اما این بار بدون بهانه خواستنش! عروسک را پرتاب کرد... عروسک در کنار چندین عروسک دیگر به پرواز درآمد و در کنار دهها عروسک دیگر روی ضریح نشست... قطرههای اشک برای سرازیر شدن روی گونههایش از هم سبقت میگرفتند. دو زانو نشست و زیر چادر، دخترش را درآغوش کشید و میبوسید. زیر لب میگفت: « بانو، دختر با کرامت ارباب مهربان من! ممنونم از این هدیه تان. قول میدهم کنیز خوبی برای مادربزرگتان تربیت کنم... »
هر عروسکی که برای شما میآورند بهانهایست برای تشکر کردن از حاجتی که برآورده کردهاید؛ اما بانو! بعضیهایش فرق می کند، بهانه است برای گریه کردن؛ برای سوختن؛ برای ضجه زدن؛ برای این که حالمان خراب شود در مصیبتتان؛ برای این که زخمها جا خشک کنند روی صورتهایمان برای غربت پدرتان و در عزایتان!
ما نه اهل خرافهایم و نه اهل بدعت! ما اهل بهانهایم!! ما می خواهیم با عروسکهای در دستمان فریاد بزنیم:
« برای آرام کردن دختر سه ساله عروسک میبرند نه سر بابایش را...»