تمامی مردم به کاخ ابن زیاد دعوت شده بودند. ابن زیاد نقشههای فراوانی برای این مراسم داشت. به محض اینکه سر مقدس ابی عبدالله در مجلس وارد شد، گویی خورشید نمایان گردیده بود. سر در طشتی روبروی ابن زیاد لعنه الله علیه قرار گرفت.[1] دیوار های دارالاماره سیل خون و آتش سرازیر میکردند.[2] نور چشم های پیامبر را در هیئت اسیران وارد مجلس کردند. همه چیز حاضر بود. دیگر همه چیز آماده بود. ابن زیاد لبخند نحسی زد. دست بر چوبدستی برد. چوبدستی خود را به دندانهای کسی میزد که بارها خود را در آغوش پیامبر احساس کرده بود.[3] چوبدستی به دندانهایی اصابت میکرد که بوسه گاه پیامبر بود.[4] ابن زیاد گفت ((به راستی چهره ای زیبا و دندان هایی سفید داشتهای یا اباعبدالله! اما چرا اینقدر زود پیر شده ای؟)) [5]نمیدانم؛ اما گمان کنم تو نیز اگر پسرت را میان...صدایی برخاست :
ابن زیاد! تو هم اگر میدیدی که پسرت را چه ها که نکرده اند این گونه موهایت سفید میشد. این چه گستاخی است با حجت خدا. آیا آن چوبدستی نعمت خدا نیست؟ آیا تو روزی خوار خدا نیستی؟ آیا اصلا میتوانی تصور کنی چه میکنی؟ نه مسلما نه؛ چرا که شکم هایتان از مال حرام پر شده است. ابن زیاد سر شومش را بلند کرد به اسیران نگاهی انداخت. زنی را در کنجی از قصر دید. با اینکه او را شناخت پرسید: آن زن کیست؟ جوابی نیامد. سه بار تکرار کرد تا از چابلوسانش جوابی رسید که اِنَّها زینب بنت علی بن ابیطالب. این زینب است. چه والا مقام است این بانو که باعث زینت شخصی است که زینت تمام کائنات است. آری زینب زینت پدرش امیر المومنین است. ابن زیاد ملعون شروع به سخن کرد خدا را سپاس که شما را رسوا نمود و مردان شورشگرتان را از میان برداشت و دروغتان را فاش نمود. زینب برخاست. خطاب به ابن زیاد گفت: سپاس خدایی را که ما را به شرافت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم گرامی داشت و ما را پاک نمود از هر آنچه بدی است و بدان که تنها انسان های فاسق و بد کار رسوا میشوند نه خاندان عصمت! عبید الله از شهامت و سخنان او -که گویی از لبان امیر المؤمنین علی بن ابیطالب سخن میگفت- به شگفت آمد و گفت: کیف رایت صنع الله باهل بیتک؟ کار خدا را با خاندان و برادرت چگونه دیدی؟ زینب پاسخ داد: ما رایت الا جمیلا...[6] آری ابن زیاد! با کسانی در افتادی که نمیتوانی آنان را از بین ببری؛ هر چند تمام عزیزانشان را تکه تکه کرده باشی. اینان رشته های متصل به عرش الهی هستند. زینب جان! چگونه میتوان در فوج وقایع عاشورا جز زیبایی چیزی ندید. چطور میتوانی سر برادرت را ببینی اما آن را هم زیبا ببینی! عجب صبری داری! ابن زیاد دید که دیگر نمیشود با این عالمه بدون معلم ادامه داد؛ پس روی سخن را به سمت مرد کاروان کرد و گفت : تو کیستی؟ گفت: من علی بن الحسینم. پرسید: مگر خدا علی را نکشت؟ قاطعانه پاسخ داد: من برادری داشتم که از خودم بزرگتر بود و نام او را نیز علی گذاشته بودند؛ آری مردم او را کشتند. ابن زیاد عصبانی شد؛ گفت: بلکه خدا او را کشت. امام سجاد علیه السلام گفت: آرى، هر کس که بمیرد، خدا او را مىمیراند؛ چرا که مرگ و زندگى به دست خداست؛ امّا سپاه تو برادرم را کشت! ابن زیاد فریاد زد: ببرید این مرد را گردن بزنید که این چنین گستاخانه در دربار من سخن میگوید. اینجاست که زینب جلو آمد. سر برادر زاده اش را در آغوش گرفت. ابن زیاد! هر چه از ما خون ریختی برایت بس است. اگر بخواهی این را بکشی باید من را هم بکشی! ابن زیاد تحمل نکرد. حریفشان نمیشد. دستور داد که علی بن الحسین را به حال خود بگذارند.[7]حضور اینان در کوفه برایش گران تمام میشد. دستور داد که در خانه ای کنار مسجد جامع بمانند تا هر چه سریعتر آنان آماده سفر طولانی تری شوند؛ اما زینب سلام الله علیها شرط کرد که هیچ زن عربی به دیدن آنان نیاید مگر از کنیزان که مثل آنان اسیر باشند.[8] چه کشیده دختر امیرالمؤمنین!
آری آرام آرام باید به سمت شام رفت. گویی رقیه دلش برای پدرش تنگ شده است...
[1] موسوعه الامام الحسین علیه السلام / جلد5 / صفحه 872
[2] همان / صفحه 760
[3] همان / صفحه 716
[4] همان / صفحه 731
[5] همان / صفحه 730 (... قد اسرع الشیب الیک یا اباعبدالله...)
[6] همان / جلد 6 / صفحه 14
[7] همان / صفحه 37
[8] همان / صفحه 66 و 67
زیبا و دل نشین بود!