دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
چشمان شفق

چشمان شفق، حرف تماشا نزند

بر قتلگه تو، پلک بالا نزند

 

خورشید، سراسیمه به مغرب بگریخت

تا ماه رخ تو، چشم او را نزند

موج خون

گودال، ز موج خون به گرداب افتاد

لرزید زمین، سپهر در تاب افتاد

دل‌ها همه خون و دیده‌ها دریا شد

کشتیّ نجات خلق، در آب افتاد

لبّیک فنا

از مکّه به صحرای بلا تاخت حسین

در کرب‌وبلا، کعبه دل ساخت حسین

 

احرامی خون ببست در مسلخ عشق

لبّیک فنا به شور بنواخت حسین

حنجرۀ غریب

با خون تو، منشور خدا امضا شد

حیثیّت عشق، تا ابد ابقا شد

 

از حنجرۀ غریبِ «هل من ناصر»

آه دو جهان به ناله‌ات سودا شد

عشقی هم اگر هست ...

در سینه، غمت گوشه‌نشین باشد و بَس

خاک قدمت، مُهر جبین باشد و بَس

 

سودای جهان، بی‌غم عشقت هوس است

عشقی هم اگر هست، همین باشد و، بَس

 

یکی من ـ یکی تو

قدم من نفس من زمین تو هوا تو

به اینجا رسیده «من» م با دو تا «تو»

 

بیا شاید این بال‌هامان پریدند

خدا را چه دیدی، تو حالا بیا تو ...

 

 برای پر و بال اینجا نشینم

کمی آسمان باش و من هم برا تو

نافلۀ خون

آن دم که افق به قتلگه خیره بماند

وز حنجر سرخ، یک شفق بوسه ستاند،

 

بر خاک، که سجّادۀ تکبیرِ فناست 

مردی تنها، نافلۀ خون می‌خواند

مسلخ خون

در موج بلا، مرکب تسلیم براند

در مسلخ خون، دعای قربانی خواند

 

تا گُل گُلِ خون او به گودال چکید

در رگ رگِ خاک، عشق حق ریشه دواند

پیشانی عزّت

گر «العطش»ات به گوش افلاک رسید

«هیهات» تو هم به سمع ادراک رسید

 

پیشانی عزّت چو رساندی بر خاک

پشت ستم یزید بر خاک رسید

جوهر خون

از جلوۀ تو، باطل و حق معنا شد

وز تیغ تو، مرز کفر و دین پیدا شد

 

از جوهرۀ خون تو، در متن غروب

پیروزی عشق، تا ابد امضا شد

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×