دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
چشمانی از باران

شقایق‌گونه شد خورشید با ماه!

بخوان حمدی لبالب  قُل هُو الله

 

بخوان؛ ساقی! به دستان کریمت!

به بسم الله رحمانِ رحیمت!

سه پردۀ عشق، پردۀ دوم

دست در دست ساغری چرمین

تشنه افتاده است روی زمین

کیست این؟ این رشادت یک دست

اینکه بی او شکست قامت دین

بوتراب اوفتاده روی تراب

شعلۀ آتشی‌ست  در دل آب

ساقی مهوشی‌ست  مست و خراب

 

بی‌قراری‌ست، عشق تا به جنون

تک‌سواری‌ست آب تا به رکاب

 

در امتداد علقمه

هر کس ز جام عشق تو گردید مست و رفت

چشم از جهان و هر چه در او بود بست و رفت

 

نشناخت پای خویش ز سر در طریق عشق

آن کس که شد ز بادۀ معشوق مست و رفت

اشک گل کرد

گر کشم خاک پای تو در چشم

خاک را با نظر کند زر، چشم

 

گر به پای تو ریخت گوهر، اشک

تحفه از این نداشت بهتر، چشم

طلای ناب

یک قطعه طلای ناب پیدا کردم

در علقمه آفتاب پیدا کردم

 

هم پارۀ جسم ماه، هم پارۀ دست

هم‌پارۀ مشک آب پیدا کردم

عمو

بی‌تو شب و روزم همه سردند عمو

گل‌های دل باغ چه زردند عمو

 

تا رأس تو دیدم ز خودت پرسیدم

چشمان تو را چه کار کردند عمو؟

خندیدند

تیر بر مشک زدند و ز جفا خندیدند

یک صدا در همۀ کرب و بلا خندیدند

 

تا بسوزد جگر فاطمه و امّ‌بنین

پایکوبان همه با ساز و نوا خندیدند

از دست چشم‌های تو

وقتی عطش مشام حرم را دچار کرد

آثار زخم را به جگر آشکار کرد

 

شیری گرفت در کف خود جان مشک را

اسبی دوید و صاحب خود را سوار کرد

بابای مشک

بابای مشک آبی و سقاترینی

وقت عطش بی‌آب هم دریاترینی

 

برق نگاهت لشگری را می‌شکافد

در جنگ با فرعونیان موساترینی

گرچه آبم، روزی اما سوختم

گاه ابر و گاه باران می‏‌شوم گاه از یک چشمه جوشان می‌‏شوم گاه از یک کوه می‏‌آیم فرود آبشار پرغرورم، گاه رود

همّت سیراب

تا ابد، برخی آن تشنه شهیدم، که فرات

شاهد همّت و سیراب او، لب تشنۀ اوست

 

آن جوانمرد، که لب تشنه، ز دریا بگذشت

زان که دریا به بر همّت او، کم از جوست

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×