دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
خاک مسیح

پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟ این سرزمین غمزده در چشمم آشناست این خاک بوی تشنگی و گریه می دهد گفتند:«غاضریه» و گفتند:«نینوا»ست دستی کشید بر سر و بر یال ذوالجناح آهسته زیر لب به خودش گفت: کربلاست

 

چشمان تر

در بین گودال آمدم، از بس لگد خوردم

هرچه سرت آمد سر بال و پرم آمد

 

همسایه‌ها هم سایۀ من را نمی‌دیدند

آخر برادر چه بلایی بر سرم آمد

لباس کهنه چه حاجت؟

لباس کهنه بپوشید زیر پیرهنش

مگر که برنکشد خصم بدمنش ز تنش

 

لباس کهنه چه حاجت؟ که زیر سمِّ ستور

تنی نماند که پوشند جامه یا کفنش

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×