- تاریخ انتشار: ۱۳۹۳/۱۱/۰۳
- بازدید: ۲۱۷۳
- شماره مطلب: ۹۷۹
-
چاپ
عشق پیدا شد...
شصت و یک سال پس از رویش باغی زیبا
خبر آمد که غریب است چراغی زیبا
در حرم هر چه که از صبر زنان کم می شد
از فراوانی گلهای جهان کم می شد
تشنگی، آب، جنون، حسرت باران، رگبار
خیمه می خواند بیابان به بیابان رگبار
دشت میدید که بر حلقه نگین آمده است
همه گفتند پیمبر به زمین آمده است
گفت: هر چند به جز خون و خطر راهی نیست
میروم مرگ در این راه کم از شاهی نیست
شرم داری بپذیرم که در این تنهایی
غیر هفتاد و دو پروانه هوا خواهی نیست
پر پرواز مرا چشم تو جان خواهد داد
که زمین عرصۀ عشقی که تو میخواهی نیست
پدرش گفت برو، روشنی چشمانم
یوسفم گرچه در این دشت بلا چاهی نیست
گرگها پیرهنی از تو نخواهند گذاشت
آسمان بی تو دگر منتظر ماهی نیست
باد میپیچد و دنبال خبر میگردد ...
نور از بدرقۀ آینه بر میگردد
نور میآمد و رخساره بر افروخته است
چشمها را به قدمهای پسر دوخته است
نور میآید و فریاد که دنیایم رفت
آخرین خاطره روشن لیلایم رفت
آسمان مست شد از نعره کشیدن هایش
عمه میرفت به قربان دویدن هایش
آسمان اهل سفر کرد کبوترها را
باد میرفت که طوفان بکند صحرا را
نیزه در نیزه کمانها به تو فرصت دادند
غرق تکبیر کنی تشنگی دریا را
کودکان وسعت چشمان تو را میخواهند
تو پریشانی افتاده ترین سقا را
عکس پهلوی تو در آینهها افتاده ست
که به یاد همه آورده غم زهرا را
تشنگی، آه ... چه ها با من این شعر نکرد
بیت پرواز تو برده ست دل دنیا را
شاعری باز از آیینۀ خاتم دم زد
«عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد»
-
سرمشق جدید
در حسرت آب مرد تنها، تشنه
لبهای ترکخوردۀ دنیا تشنه
تکلیف شب غنچه عوض خواهد شد
سرمشق جدید: آب،بابا،تشنه
-
دنیا کویری میشود، اما نمیمیرد
باران نمیبارد چرا صحرا نمیمیرد؟
دنیا کویری میشود اما نمیمیرد
دیری است با اندوه میپرسم سؤالی را
از دیدن لبهای تو دریا نمیمیرد؟
-
نگاه روشن
خورشید را به سجده میاندازد، برق نگاه روشن دیدارت
دریا به خواب رفته و میبیند، چشمان پرستارۀ بیدارت
امشب چراغها همه خاموشند، پایان قصه را تو روایت کن
باید که دید دایره سهم کیست، باران عشق خورده به پرگارت
-
ترانۀ پاک اذان
اگر چه غربت از این آسمان نخواهد رفت
بدون اذن تو تیر از کمان نخواهد رفت
همین که ظهر شود، گوشها به سوی لبی
بهجز ترانۀ پاک اذان نخواهد رفت
عشق پیدا شد...
شصت و یک سال پس از رویش باغی زیبا
خبر آمد که غریب است چراغی زیبا
در حرم هر چه که از صبر زنان کم می شد
از فراوانی گلهای جهان کم می شد
تشنگی، آب، جنون، حسرت باران، رگبار
خیمه می خواند بیابان به بیابان رگبار
دشت میدید که بر حلقه نگین آمده است
همه گفتند پیمبر به زمین آمده است
گفت: هر چند به جز خون و خطر راهی نیست
میروم مرگ در این راه کم از شاهی نیست
شرم داری بپذیرم که در این تنهایی
غیر هفتاد و دو پروانه هوا خواهی نیست
پر پرواز مرا چشم تو جان خواهد داد
که زمین عرصۀ عشقی که تو میخواهی نیست
پدرش گفت برو، روشنی چشمانم
یوسفم گرچه در این دشت بلا چاهی نیست
گرگها پیرهنی از تو نخواهند گذاشت
آسمان بی تو دگر منتظر ماهی نیست
باد میپیچد و دنبال خبر میگردد ...
نور از بدرقۀ آینه بر میگردد
نور میآمد و رخساره بر افروخته است
چشمها را به قدمهای پسر دوخته است
نور میآید و فریاد که دنیایم رفت
آخرین خاطره روشن لیلایم رفت
آسمان مست شد از نعره کشیدن هایش
عمه میرفت به قربان دویدن هایش
آسمان اهل سفر کرد کبوترها را
باد میرفت که طوفان بکند صحرا را
نیزه در نیزه کمانها به تو فرصت دادند
غرق تکبیر کنی تشنگی دریا را
کودکان وسعت چشمان تو را میخواهند
تو پریشانی افتاده ترین سقا را
عکس پهلوی تو در آینهها افتاده ست
که به یاد همه آورده غم زهرا را
تشنگی، آه ... چه ها با من این شعر نکرد
بیت پرواز تو برده ست دل دنیا را
شاعری باز از آیینۀ خاتم دم زد
«عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد»