- تاریخ انتشار: ۱۳۹۶/۰۹/۰۱
- بازدید: ۵۹۰۴
- شماره مطلب: ۹۳۲۳
-
چاپ
ز اوج شانۀ او آسمان به خاک افتاد
خدا زمین و زمان را دوباره حیران ساخت
تمام شوکت خود را به شکل انسان ساخت
به دست قدرت خود، خلقتی شگفت آورد
گرفت پرده ز رویی، جهان گلستان ساخت
کشید قامت او، را قیامتی برخاست
برای غارت دلها سپاه مژگان ساخت
ز اوج شانۀ او آسمان به خاک افتاد
برای هر سر زلفش دلی پریشان ساخت
میان طاق دو ابروی او گره انداخت
از آن دوتیغ گره خورده باد و طوفان ساخت
خدا برای حماسه دلاوری آورد
برای شیر خدا، شیر دیگری آورد
نسیمی از تو وزید و زمین شکوفا شد
بهشت دربه در کوچههای دنیا شد
برای آنکه به پای تو بال و پر بزنند
در ازدحام ملائک دوباره دعوا شد
همان شبی که رسیدی مدینه یادش هست
نگاه کردی و عالم پر از مسیحا شد
همان شبی که به گوشت علی اذان میگفت
بهشت غرق گل از جلوههای زهرا شد
تو آمدی و به این خانه شادی آوردی
و با تو خنده به لبهای مجتبی وا شد
نگاه کن که تمام دلم طلا گردد
که گر اشاره کنی، خاک کیمیا گردد
شکوه چشم تو هوش از تبار گلها برد
زلال آمدنت، آبروی دریا برد
شمایلی ز تو یوسف شبی به خوابش دید
حدیث روی تو گفت و دل از زلیخا برد
بهانۀ تو، به صحرا کشید مجنون را
کشید عکس تو و دودمان لیلا برد
قسم به جادوی چشمان مست آهوها
که گرد راه تو، صبر از تمام صحرا برد
شکافت سینۀ امواج سهمگین را باز
کسی که نام تو را در کنار دریا برد
حرارت نفست کوه را کند سیلاب
که جذبههای دمت رونق از مسیحا برد
شبی نیامده بی عطر سفرۀ سبزت
که دستهای تو میراث مرتضی را برد
قسم به مشک، قسم بر دلت که بی همتاست
خوشا به حال تو آقا، که مادرت زهراست
شراب کهنه، نوای تو در سبو دارد
بخوان که با تو مناجات رنگ و بو دارد
برای آنکه زند بوسه بین ابرویت
رکاب پای تو را زینب آرزو دارد
هنوز مالک اشتر ز ناز ضربت تو
میان عرصۀ صفین، گفتگو دارد
میان معرکه وقتی سوار میآید
صدای هلهلۀ ذوالفقار میآید
رسید نوبت رزمش رسید طوفانش
زمین به لرزه، زمان در شگفت میدانش
گرفت پای رکاب و نشست بر مرکب
دوباره زهرۀ شیران، درید چشمانش
نیامده همگان قبر خویش را کندند
نیامده همۀ دشت شد به فرمانش
خدا به خیر کند، زد گره به ابروها
خدا به خیر کند، از دو تیغ برانش
همانکه سینه ستبر آمده برای نبرد
همانکه حضرت حیدر شده ثنا خوانش
تمام شهر مدینه نمیرود در خواب
بدون زمزمههای نسیم قرآنش
به وقت سجده دل آسمانیان برده
حسین مست تماشای اوج عرفانش
دل از تمامی دلهای مشرقی میبرد
به آن رخی که به بازار عاشقی میبرد
لبش ترک ترک و در میان دریا بود
کنار مشک تهی غرق تیر غمها بود
رباب بر در خیمه به انتظار، افسوس
که آخرین نفس ناامید سقا بود
علم به روی زمین، دستهای پر از خون
حسین پیش برادر چقدر تنها بود
صدای هلهله بود و دعای دخترکان
که در کنار شریعه عجیب غوغا بود
گره زدند به معجر که دست نامردان
برای غارت اهل حرم مهیا بود
گرفته بود زنی روضهای به بالینش
صدای ام بنین نه، صدای زهرا بود
فقط نه اینکه پدر را ز غم دو تا دیدند
پناه اهل حرم را به نیزهها دیدند
-
عشق اسطرلاب مردان خداست
هرچه بادا باد! اما عشق باد
عشق بادا، عشق بادا، عشق باد
جوهر این عاشقیها عشق باد
کار دنیا کار فردا عشق باد
عقل رفت و گفت تنها عشق باد
-
ماه پر آفتاب
دلی دارم و خانۀ بوتراب است
سری دارم و خاک عالیجناب است
عوض کرده روز و شبم جای خود را
که ماهی دمیده پر از آفتاب است
-
ارمنی آمد و مسلمان شد
گرچه سرگرم کسب و کارش بود
نان خور رزق کار و بارش بود
او که با عالم خودش میساخت
روز و شب با غم خودش میساخت
ز اوج شانۀ او آسمان به خاک افتاد
خدا زمین و زمان را دوباره حیران ساخت
تمام شوکت خود را به شکل انسان ساخت
به دست قدرت خود، خلقتی شگفت آورد
گرفت پرده ز رویی، جهان گلستان ساخت
کشید قامت او، را قیامتی برخاست
برای غارت دلها سپاه مژگان ساخت
ز اوج شانۀ او آسمان به خاک افتاد
برای هر سر زلفش دلی پریشان ساخت
میان طاق دو ابروی او گره انداخت
از آن دوتیغ گره خورده باد و طوفان ساخت
خدا برای حماسه دلاوری آورد
برای شیر خدا، شیر دیگری آورد
نسیمی از تو وزید و زمین شکوفا شد
بهشت دربه در کوچههای دنیا شد
برای آنکه به پای تو بال و پر بزنند
در ازدحام ملائک دوباره دعوا شد
همان شبی که رسیدی مدینه یادش هست
نگاه کردی و عالم پر از مسیحا شد
همان شبی که به گوشت علی اذان میگفت
بهشت غرق گل از جلوههای زهرا شد
تو آمدی و به این خانه شادی آوردی
و با تو خنده به لبهای مجتبی وا شد
نگاه کن که تمام دلم طلا گردد
که گر اشاره کنی، خاک کیمیا گردد
شکوه چشم تو هوش از تبار گلها برد
زلال آمدنت، آبروی دریا برد
شمایلی ز تو یوسف شبی به خوابش دید
حدیث روی تو گفت و دل از زلیخا برد
بهانۀ تو، به صحرا کشید مجنون را
کشید عکس تو و دودمان لیلا برد
قسم به جادوی چشمان مست آهوها
که گرد راه تو، صبر از تمام صحرا برد
شکافت سینۀ امواج سهمگین را باز
کسی که نام تو را در کنار دریا برد
حرارت نفست کوه را کند سیلاب
که جذبههای دمت رونق از مسیحا برد
شبی نیامده بی عطر سفرۀ سبزت
که دستهای تو میراث مرتضی را برد
قسم به مشک، قسم بر دلت که بی همتاست
خوشا به حال تو آقا، که مادرت زهراست
شراب کهنه، نوای تو در سبو دارد
بخوان که با تو مناجات رنگ و بو دارد
برای آنکه زند بوسه بین ابرویت
رکاب پای تو را زینب آرزو دارد
هنوز مالک اشتر ز ناز ضربت تو
میان عرصۀ صفین، گفتگو دارد
میان معرکه وقتی سوار میآید
صدای هلهلۀ ذوالفقار میآید
رسید نوبت رزمش رسید طوفانش
زمین به لرزه، زمان در شگفت میدانش
گرفت پای رکاب و نشست بر مرکب
دوباره زهرۀ شیران، درید چشمانش
نیامده همگان قبر خویش را کندند
نیامده همۀ دشت شد به فرمانش
خدا به خیر کند، زد گره به ابروها
خدا به خیر کند، از دو تیغ برانش
همانکه سینه ستبر آمده برای نبرد
همانکه حضرت حیدر شده ثنا خوانش
تمام شهر مدینه نمیرود در خواب
بدون زمزمههای نسیم قرآنش
به وقت سجده دل آسمانیان برده
حسین مست تماشای اوج عرفانش
دل از تمامی دلهای مشرقی میبرد
به آن رخی که به بازار عاشقی میبرد
لبش ترک ترک و در میان دریا بود
کنار مشک تهی غرق تیر غمها بود
رباب بر در خیمه به انتظار، افسوس
که آخرین نفس ناامید سقا بود
علم به روی زمین، دستهای پر از خون
حسین پیش برادر چقدر تنها بود
صدای هلهله بود و دعای دخترکان
که در کنار شریعه عجیب غوغا بود
گره زدند به معجر که دست نامردان
برای غارت اهل حرم مهیا بود
گرفته بود زنی روضهای به بالینش
صدای ام بنین نه، صدای زهرا بود
فقط نه اینکه پدر را ز غم دو تا دیدند
پناه اهل حرم را به نیزهها دیدند