- تاریخ انتشار: ۱۳۹۶/۰۹/۰۱
- بازدید: ۲۸۸۳
- شماره مطلب: ۹۲۸۹
-
چاپ
من هرچه دیدم، غیر زیبایی ندیدم
بیرون دویدم من ز خیمه، گریه کردم
رأس تو را دیدم به نیزه، گریه کردم
من در پی هر کودک تنها دویدم
بعد از تو یک روز خوش از دنیا ندیدم
آتش پرستار تن سجاد بود و
کار همه اهل حرم فریاد بود و
آتش به گیسوی یکی افتاد و میسوخت
در بین آتش، طفل تو جان داد و میسوخت
از درد کعب نی، یکی فریاد میزد
او سوی مقتل میدوید و داد میزد
دستی به رخسار سهساله قاب گردید
سیلی به گوش کودکانت باب گردید
دیدم سکینه رو به سوی علقمه داشت
«بنگر عموجان حال ما را» زمزمه داشت
آقا به تو گفتم «دعا کن من بمیرم»
تا که نباشم بعد تو ماتم بگیرم
بار غمت بر شانهها تا شام بردم
سنگ از عدوی مرتضی، از بام خوردم
بزم شراب و خیزران و رأس در طشت
طفل سهساله و خرابه، یاد آن دشت
ما را مدینه برنگرداندی، بماند
جاخوش به نوک نیزهای کردی، بماند
تا که سر تو نوک نی آقا نشسته
زینب سرش با چوبۀ محمل شکسته
یک یادگارت در خرابه ماند، بی من
اما به زودی در کنارش میرسم من
درکوفه هم بر حال ما رحمی نکردند
بر آل پاک مصطفی رحمی نکردند
محزون شدم، اما اسیر غم نگشتم
غم روی غم دیدم، ولیکن خم نگشتم
من هرچه دیدم، غیر زیبایی ندیدم
از قتلگاه تو به عرش حق رسیدم
-
ز داغش خون به دلها شد
یه داغی تو دلم دارم
فقط شوق حرم دارم
کار من حسرته، آه
بخون شعرم رو، غم دارم
-
شمع خرابه
دیدم به خواب شمع خرابه شدی پدر
گفتم: چگونه بی تو شبم را سحر بُوَد؟
گفتی: قرار آخر من با تو امشب است؛
بابا برای وصل تو، چشمم به در بُوَد
-
اشاره
امشب دو دیدهام ز غمت پُر ستاره است
آن را که نیست چاره بهجز این، چه چاره است؟
در سامرا اگر چه نشد زائرت شوم
دل را به یاد مقتلت از جان کناره است
من هرچه دیدم، غیر زیبایی ندیدم
بیرون دویدم من ز خیمه، گریه کردم
رأس تو را دیدم به نیزه، گریه کردم
من در پی هر کودک تنها دویدم
بعد از تو یک روز خوش از دنیا ندیدم
آتش پرستار تن سجاد بود و
کار همه اهل حرم فریاد بود و
آتش به گیسوی یکی افتاد و میسوخت
در بین آتش، طفل تو جان داد و میسوخت
از درد کعب نی، یکی فریاد میزد
او سوی مقتل میدوید و داد میزد
دستی به رخسار سهساله قاب گردید
سیلی به گوش کودکانت باب گردید
دیدم سکینه رو به سوی علقمه داشت
«بنگر عموجان حال ما را» زمزمه داشت
آقا به تو گفتم «دعا کن من بمیرم»
تا که نباشم بعد تو ماتم بگیرم
بار غمت بر شانهها تا شام بردم
سنگ از عدوی مرتضی، از بام خوردم
بزم شراب و خیزران و رأس در طشت
طفل سهساله و خرابه، یاد آن دشت
ما را مدینه برنگرداندی، بماند
جاخوش به نوک نیزهای کردی، بماند
تا که سر تو نوک نی آقا نشسته
زینب سرش با چوبۀ محمل شکسته
یک یادگارت در خرابه ماند، بی من
اما به زودی در کنارش میرسم من
درکوفه هم بر حال ما رحمی نکردند
بر آل پاک مصطفی رحمی نکردند
محزون شدم، اما اسیر غم نگشتم
غم روی غم دیدم، ولیکن خم نگشتم
من هرچه دیدم، غیر زیبایی ندیدم
از قتلگاه تو به عرش حق رسیدم