- تاریخ انتشار: ۱۳۹۶/۰۹/۰۱
- بازدید: ۱۴۷۶۸
- شماره مطلب: ۹۲۷۶
-
چاپ
مصیبت نامه
ای سربلندی پیمبرها سر تو
تابیده مثل ماه بر دنیا، سر تو
رفتم تمام شهرها را با سر تو
دیدی رسیدم آخرش بالا سر تو
بار دگر سنگ صبور من تو هستی
آقاترین اهل قبور من، تو هستی
باید بگویم با تو غربت نامهام را
خط به خط از اوج مصیبت نامهام را
تحویل تو دادم شکایت نامهام را
وقتی که میخوانم زیارت نامهام را
سر تا به پایم را ببین، قدم خمیده
یابن علی مرتضی! زینب رسیده
بعد از تو اوضاع حرم دیگر عوض شد
سربسته میگویم به تو، معجر عوض شد
هم جای خواب آل پیغمبر عوض شد
هم که سرت با کیسههای زر عوض شد
با نیزه بر زنها مکرر میزدند: آه!
نامحرمان به خیمهها سر میزدند: آه!
شلاق خوردم، با شتاب افتاد دستم
انگار در سرب مذاب افتاد دستم
در وقت بیداری و خواب افتاد دستم
جای النگویم، طناب افتاد دستم
روبندهام را یک نفر با خنده وا کرد
پیش نگاهم چکمهات را زود پا کرد
یکدفعه دیدم که سرت گم شد برادر
انگشت با انگشترت گم شد برادر
آن یادگار مادرت گم شد برادر
در راه کوفه، دخترت گم شد برادر
او را پس از سیلی زدن تحویل دادند
از مو گرفتند و به من تحویل دادند
در کوفه دیدم کربلا را خاطرم هست
زخم زبان آشنا را خاطرم هست
آن چشمهای بی حیا را خاطرم هست
رقصیدن رقاصهها را خاطرم هست
هرکوچهای بوی غذاها پخش میشد
بین اسیران، نان و خرما پخش میشد
شهر پدر با دخترش نامهربان بود
دور و بر من دستۀ نامحرمان بود
حتی مهار ناقهام دست سنان بود
ناموس تو، زندان کوفه میهمان بود
همسایه با من شد غریبه، گریه کردم
با گریۀ ام حبیبه گریه کردم
اصلاً خبر داری که ما را شام بردند؟
ما را میان کوچهای بدنام بردند
در معرض چشمان خاص و عام بردند
وقتی میآمد سنگها از بام، بردند
ویرانهای تاریک، جای خواب ما شد
سردی شبهایش بلای خواب ما شد
یک گوشۀ بازار، زنها جمع بودند
یک گوشه قومی بهر دعوا جمع بودند
بازاریان دور و بر ما جمع بودند
خیلی کتک خوردیم هرجا جمع بودند
بر چادر من رد پا مانده از آن روز
روی تنم جای عصا مانده از آن روز
در طشت بودی، اضطرابش کشت ما را
هی چوب خوردی و عذابش کشت ما را
آن بی حیا ظرف شرابش کشت ما را
بوی غذا، بوی کبابش کشت ما را
یک خیرران روز و شبم را ریخت برهم
زد به لبت وقتی! لبم را ریخت برهم
سنگینی چشم حرامیها چه سخت است
با پای زخمی، ماندن سرپا چه سخت است
حرف کنیزی پیش چشم ما چه سخت است
پس دق نکردن از غمت آقا! چه سخت است
جان داد آخر دخترت یک گوشه تنها
شرمندهام از این امانت داری آقا
-
حیف عباس، که توصیف به ظاهر بشود
محضر آب، دم از پاکی دریا نزنید
محضر خاک، دم از وسعت صحرا نزنید
تا زمانی که ندادید ضرر پای نگار
لاف بیهودۀ عاشق شدن اینجا نزنید
-
سزاوار گل، خندۀ خار نیست
سر خاک تو بی خبر آمدم
عزادارم و خون جگر آمدم
درست است بی بال و پر آمدم
به شوق تو اما، به سر آمدم
-
بر پای سفرۀ تو نشستیم یا حسن
پا از گلیم بیشتر انداخته گدا
وقتی به خاک پات، سر انداخته گدا
اطراف صحن بال و پر انداخته گدا
گر سوی گنبدت نظر انداخته گدا
مصیبت نامه
ای سربلندی پیمبرها سر تو
تابیده مثل ماه بر دنیا، سر تو
رفتم تمام شهرها را با سر تو
دیدی رسیدم آخرش بالا سر تو
بار دگر سنگ صبور من تو هستی
آقاترین اهل قبور من، تو هستی
باید بگویم با تو غربت نامهام را
خط به خط از اوج مصیبت نامهام را
تحویل تو دادم شکایت نامهام را
وقتی که میخوانم زیارت نامهام را
سر تا به پایم را ببین، قدم خمیده
یابن علی مرتضی! زینب رسیده
بعد از تو اوضاع حرم دیگر عوض شد
سربسته میگویم به تو، معجر عوض شد
هم جای خواب آل پیغمبر عوض شد
هم که سرت با کیسههای زر عوض شد
با نیزه بر زنها مکرر میزدند: آه!
نامحرمان به خیمهها سر میزدند: آه!
شلاق خوردم، با شتاب افتاد دستم
انگار در سرب مذاب افتاد دستم
در وقت بیداری و خواب افتاد دستم
جای النگویم، طناب افتاد دستم
روبندهام را یک نفر با خنده وا کرد
پیش نگاهم چکمهات را زود پا کرد
یکدفعه دیدم که سرت گم شد برادر
انگشت با انگشترت گم شد برادر
آن یادگار مادرت گم شد برادر
در راه کوفه، دخترت گم شد برادر
او را پس از سیلی زدن تحویل دادند
از مو گرفتند و به من تحویل دادند
در کوفه دیدم کربلا را خاطرم هست
زخم زبان آشنا را خاطرم هست
آن چشمهای بی حیا را خاطرم هست
رقصیدن رقاصهها را خاطرم هست
هرکوچهای بوی غذاها پخش میشد
بین اسیران، نان و خرما پخش میشد
شهر پدر با دخترش نامهربان بود
دور و بر من دستۀ نامحرمان بود
حتی مهار ناقهام دست سنان بود
ناموس تو، زندان کوفه میهمان بود
همسایه با من شد غریبه، گریه کردم
با گریۀ ام حبیبه گریه کردم
اصلاً خبر داری که ما را شام بردند؟
ما را میان کوچهای بدنام بردند
در معرض چشمان خاص و عام بردند
وقتی میآمد سنگها از بام، بردند
ویرانهای تاریک، جای خواب ما شد
سردی شبهایش بلای خواب ما شد
یک گوشۀ بازار، زنها جمع بودند
یک گوشه قومی بهر دعوا جمع بودند
بازاریان دور و بر ما جمع بودند
خیلی کتک خوردیم هرجا جمع بودند
بر چادر من رد پا مانده از آن روز
روی تنم جای عصا مانده از آن روز
در طشت بودی، اضطرابش کشت ما را
هی چوب خوردی و عذابش کشت ما را
آن بی حیا ظرف شرابش کشت ما را
بوی غذا، بوی کبابش کشت ما را
یک خیرران روز و شبم را ریخت برهم
زد به لبت وقتی! لبم را ریخت برهم
سنگینی چشم حرامیها چه سخت است
با پای زخمی، ماندن سرپا چه سخت است
حرف کنیزی پیش چشم ما چه سخت است
پس دق نکردن از غمت آقا! چه سخت است
جان داد آخر دخترت یک گوشه تنها
شرمندهام از این امانت داری آقا