- تاریخ انتشار: ۱۳۹۶/۰۹/۰۱
- بازدید: ۵۳۸۴
- شماره مطلب: ۹۲۶۹
-
چاپ
خون گریه
بس کن عزیز تا سحر بیدار، بس کن
کشتی مرا از گریۀ بسیار، بس کن
ای چند شب بیدار مانده، آب رفتی
ای چند شب گریان من، این بار بس کن
بس کن! کنار بسترم خیس است زهرا
آتش نزن بر این تن تبدار! بس کن
رویت ندارد طاقت این اشکها را
طاقت ندارد اینهمه آزار، بس کن
باید ببینی روزهای بعد از این را
باید بمانی با غمی دشوار، بس کن
باید بگویم روضههای بعد خود را
باید بسوزی بعد از این دیدار، بس کن
ای کاش بعد از من کسی جایت بگوید
با هیزم و با آتش و دیوار بس کن
ای کاش میگفتند خانم بچه دارد
ای کاش میگفتند با مسمار، بس کن
در کوچه میافتی، کسی غیر از حسن نیست
با گریه میگوید که در انظار بس کن
در کوچه میافتی و میگوید به قنفذ
افتاد دست مادرم از کار، بس کن
دستت مغیره بشکند حالا که افتاد
از چادر او پای خود بردار، بس کن
بگذار یک جمله هم از گودال گویم
خون گریهات را کربلا بگذار، بس کن
وقت هزار و نهصد و پنجاه زخم است
ای نیزۀ خونبار، این اصرار بس کن
این نالههای دخترت پیش حرامی است
با شمر میگوید نزن، نشمار، بس کن
-
عشق اسطرلاب مردان خداست
هرچه بادا باد! اما عشق باد
عشق بادا، عشق بادا، عشق باد
جوهر این عاشقیها عشق باد
کار دنیا کار فردا عشق باد
عقل رفت و گفت تنها عشق باد
-
ز اوج شانۀ او آسمان به خاک افتاد
خدا زمین و زمان را دوباره حیران ساخت
تمام شوکت خود را به شکل انسان ساخت
به دست قدرت خود، خلقتی شگفت آورد
گرفت پرده ز رویی، جهان گلستان ساخت
-
ماه پر آفتاب
دلی دارم و خانۀ بوتراب است
سری دارم و خاک عالیجناب است
عوض کرده روز و شبم جای خود را
که ماهی دمیده پر از آفتاب است
-
ارمنی آمد و مسلمان شد
گرچه سرگرم کسب و کارش بود
نان خور رزق کار و بارش بود
او که با عالم خودش میساخت
روز و شب با غم خودش میساخت
خون گریه
بس کن عزیز تا سحر بیدار، بس کن
کشتی مرا از گریۀ بسیار، بس کن
ای چند شب بیدار مانده، آب رفتی
ای چند شب گریان من، این بار بس کن
بس کن! کنار بسترم خیس است زهرا
آتش نزن بر این تن تبدار! بس کن
رویت ندارد طاقت این اشکها را
طاقت ندارد اینهمه آزار، بس کن
باید ببینی روزهای بعد از این را
باید بمانی با غمی دشوار، بس کن
باید بگویم روضههای بعد خود را
باید بسوزی بعد از این دیدار، بس کن
ای کاش بعد از من کسی جایت بگوید
با هیزم و با آتش و دیوار بس کن
ای کاش میگفتند خانم بچه دارد
ای کاش میگفتند با مسمار، بس کن
در کوچه میافتی، کسی غیر از حسن نیست
با گریه میگوید که در انظار بس کن
در کوچه میافتی و میگوید به قنفذ
افتاد دست مادرم از کار، بس کن
دستت مغیره بشکند حالا که افتاد
از چادر او پای خود بردار، بس کن
بگذار یک جمله هم از گودال گویم
خون گریهات را کربلا بگذار، بس کن
وقت هزار و نهصد و پنجاه زخم است
ای نیزۀ خونبار، این اصرار بس کن
این نالههای دخترت پیش حرامی است
با شمر میگوید نزن، نشمار، بس کن
از رادیو اربعین روضشو شنیدم عاااالیییی ... دمت گرررم شاعر ...