- تاریخ انتشار: ۱۳۹۱/۰۶/۱۸
- بازدید: ۴۴۱۶
- شماره مطلب: ۹۲
-
چاپ
مثنوی بلند آیت الله وحید خراسانی درباره واقعه عاشورا
روز عاشوراست یا صبح ازل؟
مشرقالانوار وجه لم یزل
مطلعالفجر شب قدرِ وجود
شد برون از پرده هر سِرّی که بود
دوش، سر خیل رسالت بی رداست
چون عزای خامس آل عباست
من چه گویم بارالها روز کیست
آن قدر گویم که روز آن کسی است
که خریدار متاع او خداست
خون او را خود خدایش خونبهاست
دُرج عصمت گوهرش را پرورید
حق در آن تن روح قدسی را دمید
شیر نوشید از زبان مصطفی
پرورش دادش دو دست مرتضی
مهد جنبانش بوَد روح الامین
رفت در گهواره تا خلد برین
روز اوّل پر گشود او تا فلک
بال و پر بگرفت از فرش ملک
روز آخر در گذشت از ماسوا
رفت با سر تا حریم کبریا
از همه کون و مکان دامن کشید
خود خدا داند کجا او آرمید
تشنهلب جان داد بر شطّّ فرات
خاک درگاهش بشد آب حیات
کاروانسالار عشّاق خدا است
در صراط الله مصباحالهدی است
عرش اعلی منزل آب و گلش
تا کجا رفته دگر جان و دلش
هست دست عالمی بر دامنش
ماه و پروین خوشهچین خرمنش
قطب هستی نقطۀ خال لبش
گردن گردون اسیر زینبش
در سپهر معرفت شمسالضحی است
در مدار بندگی بدر الدجی است
کشتی طوفان گرداب بلا است
شاهد محشر شهید کربلا است
عقل حیران، عشق سرگردان که کیست
آنکه نام او حسین بن علی است
پردۀ خیمه چو افکند از جمال
وجه حق برداشت سبحان جلال
سورۀ توحید یزدان شد برون
قل تعالی الله «عمّا یشرکون»
آفتابی ز آسمان آواره گشت
چرخ عصمت آن زمان بیچاره گشت
ناگهان عقد ثریا را گسیخت
پیش پایش هر چه اختر داشت ریخت
آه طفلان گشت سدِّ راه شاه
حلقه زد چون هاله گرد روی ماه
نوگلان در پیش آن عالیجناب
ریختند از نرگسِ چشمان گلاب
کای پدر شاید ز ما رنجیدهای
بس که بانگ العطش بشنیدهای
هین مرو بابا فدایت جان ما
پا بنه بر دیدۀ گریان ما
اشک و آه جمله را با این کلام
داد پاسخ که علیکن السّلام
چون وداع شاه با زینب رسید
محشری اندر حرم آمد پدید
زینب ای اعجوبۀ صبر و ظفر
دخت ردّ الشمسی و شقّ القمر
ای بلند اختر چکیده عقل و دین
دخت زهرا و امیرالمؤمنین
نی فقط شمس و قمر را دختری
بلکه ناموس خدای اکبری
روی زانوی نبی بنشستهای
اندر آغوش علی پروردهای
زین اَب هستی اگر در خانهای
گنج حقی گرچه در ویرانهای
همدم و همراه سلطان وجود
با امینالله در غیب و شهود
آمد آندم راه را بر شه ببست
سوز آهش قلب عالم را شکست
مهلتی ای زینت عرش برین
جز تو سبطی نیست بر روی زمین
ای تو تنها یادگار جدّ من
میرود با رفتن تو پنج تن
مهلتی ای شمع جمع اولین
وی ز تو روشن چراغ آخرین
میروی آهسته تر مرکب بران
میرود با رفتنت جان از جهان
گفتنیها را به خواهر شاه گفت
زان مسیحا دم گل زهرا شکفت
با زبان حال با بنت رسول
گفت ای پروردۀ دست بتول
هان نپنداری که پایان یافت راه
راه ما را منتهی باشد اله
رفتم و هستی تو میر کاروان
این امانت را به جدّ من رسان
پاسداری کن پس از من از حریم
خود نگهداری کن از دُر یتیم
غنچۀ نشکفتۀ باغ مرا
کن تو با خار مغیلان آشنا
این یتیمان را کجا آرامش است
مشعل شام غریبان آتش است
روز، پیک حق تو در بازار باش
شب، پرستار تن بیمار باش
دختر رنجور اگر بیدار شد
خواب دید و تشنۀ دیدار شد
چون به دیدارم سپارد جان پاک
در خرابه گنج را بسپر به خاک
هر کجا باشی دلم همراه توست
این سر خونین چراغ راه توست
زان سفر چون دید نبود چارهای
رفت زینب جانب گهوارهای
شیرخوار آورد آندم در برش
تا که قرآن را بگیرد بر سرش
چون کلامالله را بر سر گرفت
سرور دین افسر از اصغر گرفت
طفلی افسرده دل و خشکیده لب
بر سرِ دستِ پدر در تاب و تب
خواست تا بوسد لب خشک پسر
تیر کین بوسید حلقش زودتر
شه رخ از خون پسر گلگون نمود
چهره خورشید غرق خون نمود
ارغوانی رخ ز داغ اکبرش
لالهگون گشتی ز خون اصغرش
نازمت ای برده از عالم سبق
خون تو شد آبروی وجه حق
پس به سوی آسمان آن خون بریخت
رشتۀ صبر ملائک را گسیخت
غنچۀ نشکفهای پژمرده گشت
قلب عالم از غمش افسرده گشت
بر ذبیح عشق خواند آن دم نماز
عقل حیران شد از آن راز و نیاز
با نمازی که بر آن پیکر گذاشت
پردههای عرش را از هم شکافت
بانگ تکبیرش بر آن گلگون پسر
زد به جان عالم امکان شرر
گنج هستی را به زیر خاک کرد
خاک را تاج سرِ افلاک کرد
گلشن خلقت از این غنچه شکفت
راز هستی را عیان کرد و نهفت
دل نمیکند از کنار تربتش
تا خطاب «دع» بشد از حضرتش
پس ز جا برخاست بر زین زد قدم
با قدر گفتا قضا جف القلم
شاه چون بر پشت مرکب جا گرفت
عرش بر کرسی زین مأوا گرفت
ذوالجناح آندم بُراق راه شد
ذوالجناحین از دو پای شاه شد
از دو زانوی شه دین پر گرفت
شهپر روحالقدس دربرگرفت
طایر توحید در پرواز شد
شهسوار عشق میدانتاز شد
کرد عزم شهریار آن شهریار
گشت صحرا از قدومش لالهزار
فرش زیر پای شه رخسار حور
بر سر شه افسر الله نور
مهر تابان از جمال او خجل
عقل فعّال از کمالش منفعل
نور حق را شمع رخسارش مَثَل
طلعتش آئینۀ صبح ازل
ملک امکان خطّۀ فرمان او
گوی چرخ اندر خم چوگان او
محو شد در پرتو او هر چه بود
همچو ماهیات در نور وجود
انبیاء و مرسلین در هر طرف
بهر یاریش دل و جان روی کف
پیش روی وی ملائک سر به دست
لیک او سرگرم سودای الست
پیک نصرت آمد و دادش جواب
هین مشو بین من و ربّم حجاب
چون خریدار ولای او شدم
عاشق کرب و بلای او شدم
شه سوار و زینبش اندر رکاب
چون مهی تحتالشعاع آفتاب
او چو شمع و خواهرش پروانه بود
هر دو را از سوختن پروا نبود
دید چون خالی است جای مادرش
جای مادر خواست بوسد حنجرش
بوسه زد چون بر گلوی خشک شاه
گشت هم آغوش آندم مهر و ماه
بر گلوی خشک شاه چون لب نهاد
آتشی اندر دل زینب فتاد
کاین گلو را مصطفی بوسیده است
مرتضی آن را چو گل بوییده است
چشمۀ جوشان عشق ذات هوست
پس چرا خشکیده یا رب این گلوست؟
پس ببوسید و به میدان شد روان
سنگباران شد تن جان جهان
سنگ کین چون بر جبین شه نشست
حق نما آئینهای درهم شکست
روز شد بر اهل عالم شام تار
منکسف شد شمس در نصفالنهار
در حجاب خون نهان شد ماهتاب
از خسوف ماه بگرفت آفتاب
دامنش را برکشید و ناگهان
گشت سِرّ مستتر حق عیان
سینهای کو مخزن توحید بود
برتر از ترسیم و از تحدید بود
سینه یا گنجینۀ گنج وجود
رازدار عالم غیب و شهود
مظهر اعلای ستار العیوب
پردهدار حضرت غیب الغیوب
قلب عالم اندر او بگرفته جا
وه چه قلبی خانۀ ذات خدا
دل مگو جان جهان در او نهان
دل مگو نور خدا از او عیان
دل مگو گنجینۀ علم و یقین
مخزن اسرار ربالعالمین
ناگهان تیری برون شد از کمان
خورد بر قلب شه کون و مکان
منهدم شد قبلۀ کروبیان
گشت ویران کعبۀ لاهوتیان
خون ز قلب عالم امکان چو ریخت
ناگهان شیرازۀ قرآن گسیخت
خون دل را چون به گردون برفشاند
عالم و آدم به خاک غم نشاند
بر ملائک شد عیان سِر سجود
کاین چنین گوهر به کان خاک بود؟
فی سبیلالله خونش را بداد
افسر ثاراللهی بر سر نهاد
زینت خلد برین شد خون او
خون مگو، نقش و نگار عرش هو
پس به حال سجده بر خاک اوفتاد
تربتش شد خارق سبعالشداد
شد جگر تفدیده از سوز عطش
رفته نور از چشم و خشکیده لبش
شرحهشرحه دل ز داغ دلبران
قطعهقطعه تن ز شمشیر و سنان
بود بسمالله و بالله ورد او
در هیاهو خلق و او در ذکر هو
وای از آن ساعت که او در قتلگاه
جان بداد و دیدهها بر خیمهگاه
پیش چشمش عترت دور از وطن
از قفا میشد جدا سر از بدن
عرش میلرزید و کرسی میتپید
از فلک در ماتمش خون میچکید
بود تسلیماً لاَمرک بر لبش
یا غیاثَ المستغیثین مطلبش
ارجعی بشنید آن دم از خدا
با لب خندان سر از تن شد جدا
سر مگو، سرّ خدا در آن نهان
تن مگو، روح خدا در آن روان
آن خداوندی که او را آفرید
قبض روحش کرد و جانش را خرید
مطمئن نفسی به حق پیوست و رفت
او طلسم خلق را بشکست و رفت
شد غبارآلود روی عقلِ کل
مو پریشان جامع الشمل رُسل
پا برهنه، پایۀ کون و مکان
سر برهنه، سرور پیغمبران
خون بجوشید از زمین و آسمان
غرق ماتم شد جهان بیکران
انبیا سرگشته در آن سرزمین
گوئیا گم گشته از خاتم نگین
اولیا بر سینه و بر سر زنان
بارالها کو نشان بینشان
اندر آن غوغا و در آن شور و شین
گفت زینب ناگهان هذا حسین
بانگ یا جدّا چو از دل برکشید
قلب عقل کل ز آه او تپید
رو به جدش کرد و گفت اینجا نگر
کاین حسین توست در خون غوطهور
آنکه روی سینه پروردی به ناز
بر سر دوشت نشاندی در نماز
این تو و این غرقه در خون پیکرش
میروم شاید کنم پیدا سرش
یوسف زهراست اندر کنج چاه
یا ذبیح الله اندر قتلگاه؟
گوی سبقت برد اندر روزگار
کنز مخفی شد به دستش آشکار
گفت یا رب این عمل از ما پذیر
در ره تو او شهید و من اسیر
زان شهادت، حق و عدل آباد شد
زین اسارت، عقل و دین آزاد شد
شرح این ماتم نگنجد در بیان
هم قلم بشکست و هم کَلاللّسان
ما یُری، ما لا یُری، بر او گریست
جن و انس، ارض و سما، بر او گریست
تا صف محشر عزای او بپاست
در قیامت خون او مشکلگشاست
همچو قرآن خاک قبر او شفاست
سجدهگاه انبیاء و اوصیاست
چون نباشد بین او با حق حجاب
شد دعا در قبۀ او مستجاب
کربلای او چو عرش کبریاست
زائرش چون زائر ذات خداست
انبیاء در انتظار رخصتند
قدسیان صف بسته اندر نوبتند
تا به طوف مرقدش نائل شوند
در جوار او به حق واصل شوند
تا قیامت زنده باشد نام او
کل شیء هالِک الا وَجهَه
لب ببند آخر «وحید» از گفتگو
کی بگنجد بحر عشق اندر سبو
مثنوی بلند آیت الله وحید خراسانی درباره واقعه عاشورا
روز عاشوراست یا صبح ازل؟
مشرقالانوار وجه لم یزل
مطلعالفجر شب قدرِ وجود
شد برون از پرده هر سِرّی که بود
دوش، سر خیل رسالت بی رداست
چون عزای خامس آل عباست
من چه گویم بارالها روز کیست
آن قدر گویم که روز آن کسی است
که خریدار متاع او خداست
خون او را خود خدایش خونبهاست
دُرج عصمت گوهرش را پرورید
حق در آن تن روح قدسی را دمید
شیر نوشید از زبان مصطفی
پرورش دادش دو دست مرتضی
مهد جنبانش بوَد روح الامین
رفت در گهواره تا خلد برین
روز اوّل پر گشود او تا فلک
بال و پر بگرفت از فرش ملک
روز آخر در گذشت از ماسوا
رفت با سر تا حریم کبریا
از همه کون و مکان دامن کشید
خود خدا داند کجا او آرمید
تشنهلب جان داد بر شطّّ فرات
خاک درگاهش بشد آب حیات
کاروانسالار عشّاق خدا است
در صراط الله مصباحالهدی است
عرش اعلی منزل آب و گلش
تا کجا رفته دگر جان و دلش
هست دست عالمی بر دامنش
ماه و پروین خوشهچین خرمنش
قطب هستی نقطۀ خال لبش
گردن گردون اسیر زینبش
در سپهر معرفت شمسالضحی است
در مدار بندگی بدر الدجی است
کشتی طوفان گرداب بلا است
شاهد محشر شهید کربلا است
عقل حیران، عشق سرگردان که کیست
آنکه نام او حسین بن علی است
پردۀ خیمه چو افکند از جمال
وجه حق برداشت سبحان جلال
سورۀ توحید یزدان شد برون
قل تعالی الله «عمّا یشرکون»
آفتابی ز آسمان آواره گشت
چرخ عصمت آن زمان بیچاره گشت
ناگهان عقد ثریا را گسیخت
پیش پایش هر چه اختر داشت ریخت
آه طفلان گشت سدِّ راه شاه
حلقه زد چون هاله گرد روی ماه
نوگلان در پیش آن عالیجناب
ریختند از نرگسِ چشمان گلاب
کای پدر شاید ز ما رنجیدهای
بس که بانگ العطش بشنیدهای
هین مرو بابا فدایت جان ما
پا بنه بر دیدۀ گریان ما
اشک و آه جمله را با این کلام
داد پاسخ که علیکن السّلام
چون وداع شاه با زینب رسید
محشری اندر حرم آمد پدید
زینب ای اعجوبۀ صبر و ظفر
دخت ردّ الشمسی و شقّ القمر
ای بلند اختر چکیده عقل و دین
دخت زهرا و امیرالمؤمنین
نی فقط شمس و قمر را دختری
بلکه ناموس خدای اکبری
روی زانوی نبی بنشستهای
اندر آغوش علی پروردهای
زین اَب هستی اگر در خانهای
گنج حقی گرچه در ویرانهای
همدم و همراه سلطان وجود
با امینالله در غیب و شهود
آمد آندم راه را بر شه ببست
سوز آهش قلب عالم را شکست
مهلتی ای زینت عرش برین
جز تو سبطی نیست بر روی زمین
ای تو تنها یادگار جدّ من
میرود با رفتن تو پنج تن
مهلتی ای شمع جمع اولین
وی ز تو روشن چراغ آخرین
میروی آهسته تر مرکب بران
میرود با رفتنت جان از جهان
گفتنیها را به خواهر شاه گفت
زان مسیحا دم گل زهرا شکفت
با زبان حال با بنت رسول
گفت ای پروردۀ دست بتول
هان نپنداری که پایان یافت راه
راه ما را منتهی باشد اله
رفتم و هستی تو میر کاروان
این امانت را به جدّ من رسان
پاسداری کن پس از من از حریم
خود نگهداری کن از دُر یتیم
غنچۀ نشکفتۀ باغ مرا
کن تو با خار مغیلان آشنا
این یتیمان را کجا آرامش است
مشعل شام غریبان آتش است
روز، پیک حق تو در بازار باش
شب، پرستار تن بیمار باش
دختر رنجور اگر بیدار شد
خواب دید و تشنۀ دیدار شد
چون به دیدارم سپارد جان پاک
در خرابه گنج را بسپر به خاک
هر کجا باشی دلم همراه توست
این سر خونین چراغ راه توست
زان سفر چون دید نبود چارهای
رفت زینب جانب گهوارهای
شیرخوار آورد آندم در برش
تا که قرآن را بگیرد بر سرش
چون کلامالله را بر سر گرفت
سرور دین افسر از اصغر گرفت
طفلی افسرده دل و خشکیده لب
بر سرِ دستِ پدر در تاب و تب
خواست تا بوسد لب خشک پسر
تیر کین بوسید حلقش زودتر
شه رخ از خون پسر گلگون نمود
چهره خورشید غرق خون نمود
ارغوانی رخ ز داغ اکبرش
لالهگون گشتی ز خون اصغرش
نازمت ای برده از عالم سبق
خون تو شد آبروی وجه حق
پس به سوی آسمان آن خون بریخت
رشتۀ صبر ملائک را گسیخت
غنچۀ نشکفهای پژمرده گشت
قلب عالم از غمش افسرده گشت
بر ذبیح عشق خواند آن دم نماز
عقل حیران شد از آن راز و نیاز
با نمازی که بر آن پیکر گذاشت
پردههای عرش را از هم شکافت
بانگ تکبیرش بر آن گلگون پسر
زد به جان عالم امکان شرر
گنج هستی را به زیر خاک کرد
خاک را تاج سرِ افلاک کرد
گلشن خلقت از این غنچه شکفت
راز هستی را عیان کرد و نهفت
دل نمیکند از کنار تربتش
تا خطاب «دع» بشد از حضرتش
پس ز جا برخاست بر زین زد قدم
با قدر گفتا قضا جف القلم
شاه چون بر پشت مرکب جا گرفت
عرش بر کرسی زین مأوا گرفت
ذوالجناح آندم بُراق راه شد
ذوالجناحین از دو پای شاه شد
از دو زانوی شه دین پر گرفت
شهپر روحالقدس دربرگرفت
طایر توحید در پرواز شد
شهسوار عشق میدانتاز شد
کرد عزم شهریار آن شهریار
گشت صحرا از قدومش لالهزار
فرش زیر پای شه رخسار حور
بر سر شه افسر الله نور
مهر تابان از جمال او خجل
عقل فعّال از کمالش منفعل
نور حق را شمع رخسارش مَثَل
طلعتش آئینۀ صبح ازل
ملک امکان خطّۀ فرمان او
گوی چرخ اندر خم چوگان او
محو شد در پرتو او هر چه بود
همچو ماهیات در نور وجود
انبیاء و مرسلین در هر طرف
بهر یاریش دل و جان روی کف
پیش روی وی ملائک سر به دست
لیک او سرگرم سودای الست
پیک نصرت آمد و دادش جواب
هین مشو بین من و ربّم حجاب
چون خریدار ولای او شدم
عاشق کرب و بلای او شدم
شه سوار و زینبش اندر رکاب
چون مهی تحتالشعاع آفتاب
او چو شمع و خواهرش پروانه بود
هر دو را از سوختن پروا نبود
دید چون خالی است جای مادرش
جای مادر خواست بوسد حنجرش
بوسه زد چون بر گلوی خشک شاه
گشت هم آغوش آندم مهر و ماه
بر گلوی خشک شاه چون لب نهاد
آتشی اندر دل زینب فتاد
کاین گلو را مصطفی بوسیده است
مرتضی آن را چو گل بوییده است
چشمۀ جوشان عشق ذات هوست
پس چرا خشکیده یا رب این گلوست؟
پس ببوسید و به میدان شد روان
سنگباران شد تن جان جهان
سنگ کین چون بر جبین شه نشست
حق نما آئینهای درهم شکست
روز شد بر اهل عالم شام تار
منکسف شد شمس در نصفالنهار
در حجاب خون نهان شد ماهتاب
از خسوف ماه بگرفت آفتاب
دامنش را برکشید و ناگهان
گشت سِرّ مستتر حق عیان
سینهای کو مخزن توحید بود
برتر از ترسیم و از تحدید بود
سینه یا گنجینۀ گنج وجود
رازدار عالم غیب و شهود
مظهر اعلای ستار العیوب
پردهدار حضرت غیب الغیوب
قلب عالم اندر او بگرفته جا
وه چه قلبی خانۀ ذات خدا
دل مگو جان جهان در او نهان
دل مگو نور خدا از او عیان
دل مگو گنجینۀ علم و یقین
مخزن اسرار ربالعالمین
ناگهان تیری برون شد از کمان
خورد بر قلب شه کون و مکان
منهدم شد قبلۀ کروبیان
گشت ویران کعبۀ لاهوتیان
خون ز قلب عالم امکان چو ریخت
ناگهان شیرازۀ قرآن گسیخت
خون دل را چون به گردون برفشاند
عالم و آدم به خاک غم نشاند
بر ملائک شد عیان سِر سجود
کاین چنین گوهر به کان خاک بود؟
فی سبیلالله خونش را بداد
افسر ثاراللهی بر سر نهاد
زینت خلد برین شد خون او
خون مگو، نقش و نگار عرش هو
پس به حال سجده بر خاک اوفتاد
تربتش شد خارق سبعالشداد
شد جگر تفدیده از سوز عطش
رفته نور از چشم و خشکیده لبش
شرحهشرحه دل ز داغ دلبران
قطعهقطعه تن ز شمشیر و سنان
بود بسمالله و بالله ورد او
در هیاهو خلق و او در ذکر هو
وای از آن ساعت که او در قتلگاه
جان بداد و دیدهها بر خیمهگاه
پیش چشمش عترت دور از وطن
از قفا میشد جدا سر از بدن
عرش میلرزید و کرسی میتپید
از فلک در ماتمش خون میچکید
بود تسلیماً لاَمرک بر لبش
یا غیاثَ المستغیثین مطلبش
ارجعی بشنید آن دم از خدا
با لب خندان سر از تن شد جدا
سر مگو، سرّ خدا در آن نهان
تن مگو، روح خدا در آن روان
آن خداوندی که او را آفرید
قبض روحش کرد و جانش را خرید
مطمئن نفسی به حق پیوست و رفت
او طلسم خلق را بشکست و رفت
شد غبارآلود روی عقلِ کل
مو پریشان جامع الشمل رُسل
پا برهنه، پایۀ کون و مکان
سر برهنه، سرور پیغمبران
خون بجوشید از زمین و آسمان
غرق ماتم شد جهان بیکران
انبیا سرگشته در آن سرزمین
گوئیا گم گشته از خاتم نگین
اولیا بر سینه و بر سر زنان
بارالها کو نشان بینشان
اندر آن غوغا و در آن شور و شین
گفت زینب ناگهان هذا حسین
بانگ یا جدّا چو از دل برکشید
قلب عقل کل ز آه او تپید
رو به جدش کرد و گفت اینجا نگر
کاین حسین توست در خون غوطهور
آنکه روی سینه پروردی به ناز
بر سر دوشت نشاندی در نماز
این تو و این غرقه در خون پیکرش
میروم شاید کنم پیدا سرش
یوسف زهراست اندر کنج چاه
یا ذبیح الله اندر قتلگاه؟
گوی سبقت برد اندر روزگار
کنز مخفی شد به دستش آشکار
گفت یا رب این عمل از ما پذیر
در ره تو او شهید و من اسیر
زان شهادت، حق و عدل آباد شد
زین اسارت، عقل و دین آزاد شد
شرح این ماتم نگنجد در بیان
هم قلم بشکست و هم کَلاللّسان
ما یُری، ما لا یُری، بر او گریست
جن و انس، ارض و سما، بر او گریست
تا صف محشر عزای او بپاست
در قیامت خون او مشکلگشاست
همچو قرآن خاک قبر او شفاست
سجدهگاه انبیاء و اوصیاست
چون نباشد بین او با حق حجاب
شد دعا در قبۀ او مستجاب
کربلای او چو عرش کبریاست
زائرش چون زائر ذات خداست
انبیاء در انتظار رخصتند
قدسیان صف بسته اندر نوبتند
تا به طوف مرقدش نائل شوند
در جوار او به حق واصل شوند
تا قیامت زنده باشد نام او
کل شیء هالِک الا وَجهَه
لب ببند آخر «وحید» از گفتگو
کی بگنجد بحر عشق اندر سبو
واقعاً در واقعه عاشورا قدسیان صف بسته اندر نوبتند
آقا نفست بهشتی است ... التماس دعا