- تاریخ انتشار: ۱۳۹۶/۰۸/۰۱
- بازدید: ۱۳۵۸۴
- شماره مطلب: ۹۰۹۴
-
چاپ
سلام بر بدن بی سری که عریان شد
هجوم موج بلا را به چشم خود دیدم
غروب کرببلا را به چشم خود دیدم
به سر زنان پی عمه به روی تل رفتم
ذبیح دشت منا را به چشم خود دیدم
میان آن همه نیزه به دست در گودال
سنان بی سر و پا را به چشم خود دیدم
به زور نیزه زره را ز تن در آوردند
مرملٌ بدماء را به چشم خود دیدم
ز قتلگاه همه دست پر که میرفتند
به دوش خولی، عبا را به چشم خود دیدم
زمان حملۀ آن ده سوار تازه نفس
غبار روی هوا را به چشم خود دیدم
میان پنجۀ هر نعل تازه و میخش
لباس خون خدا را به چشم خود دیدم
سلام بر بدن بی سری که عریان شد
تن به خاک رها را به چشم خود دیدم
میان طایفهها رأسها که قسمت شد
سر همۀ شهدا را به چشم خود دیدم
عمو که خورد زمین، روی حرمله واشد
تمام واقعهها را به چشم خود دیدم
به پشت خیمه به دنبال قبر اصغر بود
شکار رأس جدا را به چشم خود دیدم
فرار دختری آتش گرفته در صحرا
میان هلهلهها را به چشم خود دیدم
گذشته از همۀ اینها به شهر بد نامان
زمان قحط حیا را به چشم خود دیدم
میان مجلس نامحرمان و بزم شراب
ورود آل عبا را به چشم خود دیدم
ته پیالۀ خود را کنار سر میریخت
قمار و تشت طلا را به چشم خود دیدم
ضریح صورت جدم دوباره ریخت به هم
شتاب چوب جفا را به چشم خود دیدم
عزیز کردۀ زهرا، کنیز مردم نیست
اشارۀ دو سه تا را به چشم خود دیدم
-
صلابت حیدری
تاج امامت است به روی سر شما
خیل ملائکند به دور و بر شما
قربان چهرهات که تجلی مصطفاست
قربان آن صلابت چون حیدر شما
-
پسر سوم زهرای تو، عبّاس شده
سحر مکه صفای دگری پیدا کرد
ناله سوخته دلها، اثری پیدا کرد
کعبه میخواست که دل را ز بتان پاک کند
دید فرزند خلیل و جگری پیدا کرد
-
آیههای کوثر
برخیز ای جوان! سر خود بر زمین مکش
تو زخم دیدهای، پر خود بر زمین مکش
ای مادریتر از همه، کم دست و پا بزن
پهلو شبیه مادر خود بر زمین مکش
-
خسوف قمر
عدهای بی سر و پا دور و برش خندیدند
پاسخ ناله و سوز و جگرش، خندیدند
مادری بود و جوان مرگ شد و آخر کار
همچنان فاطمه بر چشم ترش خندیدند
سلام بر بدن بی سری که عریان شد
هجوم موج بلا را به چشم خود دیدم
غروب کرببلا را به چشم خود دیدم
به سر زنان پی عمه به روی تل رفتم
ذبیح دشت منا را به چشم خود دیدم
میان آن همه نیزه به دست در گودال
سنان بی سر و پا را به چشم خود دیدم
به زور نیزه زره را ز تن در آوردند
مرملٌ بدماء را به چشم خود دیدم
ز قتلگاه همه دست پر که میرفتند
به دوش خولی، عبا را به چشم خود دیدم
زمان حملۀ آن ده سوار تازه نفس
غبار روی هوا را به چشم خود دیدم
میان پنجۀ هر نعل تازه و میخش
لباس خون خدا را به چشم خود دیدم
سلام بر بدن بی سری که عریان شد
تن به خاک رها را به چشم خود دیدم
میان طایفهها رأسها که قسمت شد
سر همۀ شهدا را به چشم خود دیدم
عمو که خورد زمین، روی حرمله واشد
تمام واقعهها را به چشم خود دیدم
به پشت خیمه به دنبال قبر اصغر بود
شکار رأس جدا را به چشم خود دیدم
فرار دختری آتش گرفته در صحرا
میان هلهلهها را به چشم خود دیدم
گذشته از همۀ اینها به شهر بد نامان
زمان قحط حیا را به چشم خود دیدم
میان مجلس نامحرمان و بزم شراب
ورود آل عبا را به چشم خود دیدم
ته پیالۀ خود را کنار سر میریخت
قمار و تشت طلا را به چشم خود دیدم
ضریح صورت جدم دوباره ریخت به هم
شتاب چوب جفا را به چشم خود دیدم
عزیز کردۀ زهرا، کنیز مردم نیست
اشارۀ دو سه تا را به چشم خود دیدم