- تاریخ انتشار: ۱۳۹۶/۰۸/۰۱
- بازدید: ۶۲۹۵
- شماره مطلب: ۹۰۱۵
-
چاپ
استاد پیکار یل امالبنینی تو
امیرالحق، امیرالعشق، امیرالمؤمنینی تو
خدایی یا بشر؟ حیدر! نه آنی تو، نه اینی تو
تو را خواندند بیهمتا و رقصیدند در آتش
علی! تقصیر اینان چیست؟ وقتی اینچنینی تو
زبان شاعرانت میشوم، میپرسم از خالق:
چگونه آفریدت؟ کاینچنین شورآفرینی تو
گواهی میدهد خاتم، که خاتمبخش عشّاقی
الا یا ایها السّاقی! سخاوت را نگینی تو
من از میلاد تو در کعبه، از معراج، دانستم:
علی آسمانها اوست، اعلای زمینی تو
تو را نفس نبی خواندند و حیرانم، غدیر خم
امیر است او؟ امیری تو؟ امین است او؟ امینی تو؟
من از گمراهی بعضی به حیرت آمدم، آخر
گواهی داد حتی دشمنت، که بهترینی تو
فقط بر «لافتی الا علی» باید پناه آورد
چو با «لاسیف الا ذوالفقار»ت در کمینی تو
در ایمان و نبرد و هر فضیلت، اولین هستی
فقط در بازگشت از جنگ، حیدر! آخرینی تو
چه جای حیرت؟ او باید که شیر کربلا باشد
اگر استاد پیکار یل امالبنینی تو
امیدت شاید از این چاه کندن، آه! روزی بود
که از نخلی برای کوثرت، خرما بچینی تو
تو را با دستهای بسته میبردند و میپرسم:
دلیل خلق عالم! پس چرا تنهاترینی تو؟
فراریهای خیبر، پیش یک زن، نعره زن، اما
بمیرم فاتح خیبر! بلاگردان دینی تو
چه حکمتهاست در این قصه؟ای مولای نازک دل!
که هر روز، این در و این کوچه را باید ببینی تو
«یمین» را میشمارم، تا صد و ده میرسم، یعنی:
که معنای یمین، مولای اصحابالیمینی تو
تو فاروقی، تو فرقانی، تو میثاقی، تو میزانی
صراطالمستقیمی تو، امامالمتّقینی تو
قسیم النّار و الجنّت، امیر هیبت و غیرت
امانی تو، امینی تو، علی! حصن حصینی تو
تو شیر حق، تو کراری، ولیالله و قهاری
در علم نبی و نفس ختمالمرسلینی تو
یداللهی و سیفالله، روحالله و سرّالله
امیناللهی و یعسوبی و حبلالمتینی تو
معالحقی و وجهالله، نورالله و عینالله
چه میماند دگر از حق؟ همین است او، همینی تو
همه یک سو، تویی ساقی، تو در عینالبقا، باقی
علی! عینالحیاتی تو، علی! عینالیقینی تو
خراب آباد شعر من کجا؟ ناز قدمهایت؟
چرا اینگونه شاها! با گدایان مینشینی تو؟
استاد پیکار یل امالبنینی تو
امیرالحق، امیرالعشق، امیرالمؤمنینی تو
خدایی یا بشر؟ حیدر! نه آنی تو، نه اینی تو
تو را خواندند بیهمتا و رقصیدند در آتش
علی! تقصیر اینان چیست؟ وقتی اینچنینی تو
زبان شاعرانت میشوم، میپرسم از خالق:
چگونه آفریدت؟ کاینچنین شورآفرینی تو
گواهی میدهد خاتم، که خاتمبخش عشّاقی
الا یا ایها السّاقی! سخاوت را نگینی تو
من از میلاد تو در کعبه، از معراج، دانستم:
علی آسمانها اوست، اعلای زمینی تو
تو را نفس نبی خواندند و حیرانم، غدیر خم
امیر است او؟ امیری تو؟ امین است او؟ امینی تو؟
من از گمراهی بعضی به حیرت آمدم، آخر
گواهی داد حتی دشمنت، که بهترینی تو
فقط بر «لافتی الا علی» باید پناه آورد
چو با «لاسیف الا ذوالفقار»ت در کمینی تو
در ایمان و نبرد و هر فضیلت، اولین هستی
فقط در بازگشت از جنگ، حیدر! آخرینی تو
چه جای حیرت؟ او باید که شیر کربلا باشد
اگر استاد پیکار یل امالبنینی تو
امیدت شاید از این چاه کندن، آه! روزی بود
که از نخلی برای کوثرت، خرما بچینی تو
تو را با دستهای بسته میبردند و میپرسم:
دلیل خلق عالم! پس چرا تنهاترینی تو؟
فراریهای خیبر، پیش یک زن، نعره زن، اما
بمیرم فاتح خیبر! بلاگردان دینی تو
چه حکمتهاست در این قصه؟ای مولای نازک دل!
که هر روز، این در و این کوچه را باید ببینی تو
«یمین» را میشمارم، تا صد و ده میرسم، یعنی:
که معنای یمین، مولای اصحابالیمینی تو
تو فاروقی، تو فرقانی، تو میثاقی، تو میزانی
صراطالمستقیمی تو، امامالمتّقینی تو
قسیم النّار و الجنّت، امیر هیبت و غیرت
امانی تو، امینی تو، علی! حصن حصینی تو
تو شیر حق، تو کراری، ولیالله و قهاری
در علم نبی و نفس ختمالمرسلینی تو
یداللهی و سیفالله، روحالله و سرّالله
امیناللهی و یعسوبی و حبلالمتینی تو
معالحقی و وجهالله، نورالله و عینالله
چه میماند دگر از حق؟ همین است او، همینی تو
همه یک سو، تویی ساقی، تو در عینالبقا، باقی
علی! عینالحیاتی تو، علی! عینالیقینی تو
خراب آباد شعر من کجا؟ ناز قدمهایت؟
چرا اینگونه شاها! با گدایان مینشینی تو؟