- تاریخ انتشار: ۱۳۹۶/۰۷/۰۱
- بازدید: ۴۹۰۰
- شماره مطلب: ۸۲۰۵
-
چاپ
دخترت را ببر که خسته شده
آمدی با سر آمدی، چه کنم؟
بین تشت زر آمدی، چه کنم؟
هر دو دستم شکسته، اما تو
با دو چشم تر آمدی؟ چه کنم؟
بس که دیروز خیزران خوردی
با لب پر پر آمدی، چه کنم؟
از جراحات حنجرت پیداست
از نوک نی در آمدی، چه کنم؟
چشم من تار و بسته شد، حالا
دیدن دختر آمدی؟ چه کنم؟
گیسویم درهم است، میبخشی؟
سرزده آخر آمدی، چه کنم؟
بگذریم، از خودت بگو بابا
از خودت، از غروب عاشورا
تیر و شمشیر از این و آن خوردی
از زمین و از آسمان خوردی
آیه خواندی برایشان اما
سنگ از قوم بد دهان خوردی
خاطرم مانده عصر عاشورا
نیزهای را که از سنان خوردی
دم مغرب به ما جسارت شد
بر زمین لحظۀ اذان خوردی
چقدر ضربه، بی امان خوردم
چقدر ضربه، بی امان خوردی
دشمنت تا مرا بلندم کرد
زیر خنجر تکان تکان خوردی
بگذریم از خودت نمیگویی
حال من را چرا نمیجویی؟
له شدم مثل یاس پژمرده
صورتم شد کبود و خون مرده
مثل مادربزرگ خود زهرا
بازویم را غلاف آزرده
این زبانم ز بس که میگیرد
آبروی مرا، پدر برده
دختری از خرابه رد میشد
گفت با خنده: این لگد خورده
به لباسم چقدر خندیدند
به غرورم چقدر برخورده
بی خیال ای پدر، کسی اصلا
دخترت را کنیز نشمرده
مثل سابق برات میارزم؟
بغلم کن، ببین چه میلرزم
شب وصلم عجب خجسته شده
نافله خواندنم نشسته شده
دیدی آخر تو را بغل کردم
با همین بازوی شکسته شده
خواهشی میکنم، به همراهت
دخترت را ببر که خسته شده
بی هوا روی خاک میافتم
بند بند تنم گسسته شده
باز لاله دوباره پهلویم
بس که این زخم باز و بسته شده
دخترت خسته است از این مردم
بس که تحقیر و سرشکسته شده
خستهام بس که دردسر دارم
من فقط حاجت سفر دارم
-
مور و سلیمان
وقتی گناه شهر مرا از تو دور کرد
باید برات کرب و بلا جفت و جور کرد
صد بار عقل از سر من رفت، چون نسیم
از سوی کربلای تو یک بار عبور کرد
-
زینت دوش تو حسین و حسن
شمس رویت همیشه تابنده است
ابرویت ذوالفقار برنده است
دلت از مهر و عشق آکنده است
نام احمد تو را برازنده است
یا محمد، که هر دو زیبنده است
-
تو بزرگی و مرام تو نبخشیدن نیست
رنگ از چهره پریده است، خودت میدانی
عرق شرم چکیده است، خودت میدانی
پشت این خانه گدا آمده و با گریه
دست یاری طلبیده است، خودت میدانی
-
کرب و بلاییام کن
بر نفس خود دچارم، یابن الحسن اغثنی
عبدی خرابکارم، یابن الحسن اغثنی
در غفلت از قیامت، با شعلۀ جهالت
آتش گرفته بارم، یابن الحسن اغثنی
دخترت را ببر که خسته شده
آمدی با سر آمدی، چه کنم؟
بین تشت زر آمدی، چه کنم؟
هر دو دستم شکسته، اما تو
با دو چشم تر آمدی؟ چه کنم؟
بس که دیروز خیزران خوردی
با لب پر پر آمدی، چه کنم؟
از جراحات حنجرت پیداست
از نوک نی در آمدی، چه کنم؟
چشم من تار و بسته شد، حالا
دیدن دختر آمدی؟ چه کنم؟
گیسویم درهم است، میبخشی؟
سرزده آخر آمدی، چه کنم؟
بگذریم، از خودت بگو بابا
از خودت، از غروب عاشورا
تیر و شمشیر از این و آن خوردی
از زمین و از آسمان خوردی
آیه خواندی برایشان اما
سنگ از قوم بد دهان خوردی
خاطرم مانده عصر عاشورا
نیزهای را که از سنان خوردی
دم مغرب به ما جسارت شد
بر زمین لحظۀ اذان خوردی
چقدر ضربه، بی امان خوردم
چقدر ضربه، بی امان خوردی
دشمنت تا مرا بلندم کرد
زیر خنجر تکان تکان خوردی
بگذریم از خودت نمیگویی
حال من را چرا نمیجویی؟
له شدم مثل یاس پژمرده
صورتم شد کبود و خون مرده
مثل مادربزرگ خود زهرا
بازویم را غلاف آزرده
این زبانم ز بس که میگیرد
آبروی مرا، پدر برده
دختری از خرابه رد میشد
گفت با خنده: این لگد خورده
به لباسم چقدر خندیدند
به غرورم چقدر برخورده
بی خیال ای پدر، کسی اصلا
دخترت را کنیز نشمرده
مثل سابق برات میارزم؟
بغلم کن، ببین چه میلرزم
شب وصلم عجب خجسته شده
نافله خواندنم نشسته شده
دیدی آخر تو را بغل کردم
با همین بازوی شکسته شده
خواهشی میکنم، به همراهت
دخترت را ببر که خسته شده
بی هوا روی خاک میافتم
بند بند تنم گسسته شده
باز لاله دوباره پهلویم
بس که این زخم باز و بسته شده
دخترت خسته است از این مردم
بس که تحقیر و سرشکسته شده
خستهام بس که دردسر دارم
من فقط حاجت سفر دارم